داستانى از ولادت پيامبر اكرم( ص)اززبان گهربار امام باقر(ع)
شبیه حکایتی را که مرحوم صدوق(ره) در کمال الدین ذکر کرده بود مرحوم کلینی(ره) با اندک تفاوتی به نقل از ابوبصیر ذکرکرده است.
ابو بصير از امام باقر عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود:
هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به دنيا آمد مردى از اهل كتاب نزد گروهى از قريش كه در ميان آنها هشام بن مغيره، وليد بن مغيره، عاصم بن هشام، ابو وجزة بن ابى عمرو بن اميّه و عتبة بن ربيعه ديده مى شدند آمد و گفت: آيا ديشب در ميان شما نوزادى ديده به جهان گشود؟
گفتند: نه.
گفت:بنا بر اين بايد در فلسطين نوزادى ديده به جهان گشوده باشد كه نام او احمد است و خالى در بدن دارد به رنگ خاكسترى و اهل كتاب و يهود به دست او نابود شوند. اى قريشيان! بخدا سوگند اين نوزاد بهره شما نشده است.
آنها پس از شنيدن اين سخن از گرد آن مرد پراكنده شدند و به كند و كاو پرداختند و آگاه شدند كه در خانه عبد اللَّه بن عبد المطّلب نوزادى به دنيا آمده است،
پس به دنبال آن مرد گشتند و او را ديدند و گفتند:بخدا سوگند در ميان ما نوزادى ديده به جهان گشوده است.
آن مرد پرسيد: پيش از آنكه اين موضوع را به شما گفتم به دنيا آمد يا پس از آن؟
گفتند: پيش از آن كه اين سخن را به ما بگويى. گفت: ما را نزد او ببريد تا ببينمش.
آنها نزد مادر او آمنه آمدند و گفتند: نوزادت را پيش بياور تا او را ببينم. آمنه گفت:
بخدا سوگند پسر من زاده شد ولى آن گونه كه فرزندان ديگر زاده مى شوند، او دو دست خود را بر زمين نهاد و سر خود به آسمان بالا برد و بدان نگريست، سپس نورى از او برخاست كه من كاخهاى بصرى را مشاهده كردم و شنيدم هاتفى در آسمان ندا مى كرد:
همانا تو سرور مردمان را بزادى پس چون او را بر زمين نهادى بگوى: او را از شرّ هر حسودى بخداى يگانه پناه مى دهم و محمّد بنامش.
آن مرد گفت: او را نزد من بياور و آمنه او را نزد آن مرد آورد.
آن مرد به او نگريست و كودك را برگرداند و همين كه چشمش به خال ميان دو شانه او افتاد بيهوش بر زمين افتاد.
آنها نوزاد را گرفتند و نزد مادرش بردند و گفتند: خداوند اين نوزاد را براى تو مبارك گرداند. همين كه آنها از نزد آمنه بيرون رفتند آن مرد به هوش آمد.
حاضران به آن مرد گفتند: وايت باد اين چه حالى بود؟
گفت: نبوّت بنى اسرائيل، تا روز رستاخيز از ميان برفت، بخدا سوگند اين كودك همان كسى است كه آنها را نابود سازد.
قريش از شنيدن اين سخن شاد شدند. آن مردى كه شادى قريش را ديد بديشان گفت: شاد مى شويد؟!بخدا سوگند چنان يورشى بر شما ببرد كه خاور و باختر از آن سخن بگويند.
ابو سفيان گفت: چيزى نيست، به مردم شهر خود يورش برده است.
بهشت كافى ، مرحوم کلینی(ره)ترجمه روضه كافى،ص349