مولانا محمد معصوم يزدي ساكن مشهد مقدس كه يكي از صلحاي ارض اقدس رضوي بود نقل نمود.
من مبتلا به تب نوبه شدم و هرچند مداوا كردم بهبودي حاصل نشد تا روزي در عالم خواب شخصي نوراني با شمائل روحاني بمن فرمود چرا از آنچه در فلان حجره و در صندوقچه مي باشد بر بدن خود نمي مالي چون از خواب بيدار شدم از شدت مرض خواب خود را فراموش كرده و از بسياري درد و حرارت تب ناله مي كردم.
ناگاه مادرم در آنوقت آمد و چون مرا بآن شدت مرض ديد كه ناله مي كنم گفت اي فرزند از لطف الهي نااميد مباش و تو چرا در اين مدت مرض از غبار ضريح مطهر حضرت رضا (عليه السلام) بر بدن خود نماليده اي.
گفتم اي مادر آن غبار شريف كجاست و چرا نمي آوري تا من از اين سختي و شدت مرض خلاص شوم. مادرم فوراً رفت و صندوقچه اي آورد و باز كرد و قدري غبار ضريح مطهر بيرون آورد و بمن داد پس من گرفتم و بر سر و رو و سينه خود ماليدم و بخواب رفتم و چون پس از ساعتي بيدار شدم عرق بسياري كرده بودم وخود را سبك يافتم و ملتفت شدم كه ببركت آن غبار مطهر شفا يافته ام پس برخاستم و همان وقت بزيارت آن بزرگوار مشرف شدم و شكر الهي را بجاي آوردم. و نيز گفته است.
وقتي چشمم بنحوي شد كه هيچ جائي و چيزي را نمي ديدم وهرقدر معالجه نمودم فائده اي حاصل نشد و از علاج مايوس شدم تا شبي در عالم خواب ديدم بزيارت حضرت رضا (عليه السلام) مشرف شده ام لكن ضريح مبارك نبود و قبر شريف آشكار بود وديدم خاك بسياري روي قبر مبارك است در همان عالم خواب بخاطرم رسيد كه خوب است قدري از اين ترتب پاك بقصد تبرك بردارم و برچشم خود بكشم.
پيش رفتم قدري خاك بردارم ناگاه گوينده اي گفت اي بي ادب مابين ضريح و قبر مبارك حريم است تا اين ندا را شنيدم دور شدم و با ادب نشستم لكن يكدست خود را بر زمين بنهاده و خم شدم وبا دست ديگر قدري خاك برداشتم و بهر دو چشم خود كشيدم وچون بيدار شدم در اندك وقتي بهبودي حاصل گرديد و حال قريب يك سال كه ديگر بدرد چشم مبتلا نشده ام.
روضات الزاهرات