جوان خوشبخت
مرحوم ميرزا علي نقي قزويني فرمود:
روز عيد نوروزي هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (عليه السلام) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براي وقت تحويل سال بنحوي در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاي بر مردم تنگ مي شود كه خوف تلف شدن است.
با جمله من در آنروز در حال سختي و تنگي مكان در پهلوي خود جواني را ديدم كه بزحمت نشسته و به من گفت هر چه مي خواهي از اين بزرگوار بخواه.
من چون او را جوان متجددي ديدم خيال كردم از روي استهزاء اين سخن را مي گويد. گويا خيال مرا فهميد، و گفت خيال نكني كه من از روي بي اعتقادي گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگي ديده ام.
من اصلاً اهل كاشمرم و در آنجا كه بودم پدرم به من كم مرحمتي مي نمود لذا من بي اجازه او پاي پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم.
جائي را نمي دانستم و كسي را نمي شناختم يكسره مشرف بحرم مطهر شدم و زيارت نمودم. ناگاه در بين زيارت چشمم به دختري افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.
چون چشمم به آن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جاگير شد به قسمي كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع به گريه كردم و عرض كردم اي آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مي خواهم.
گريه و تضرع زيادي نمودم بقسمي كه بيحال شدم و چون بخود آمدم ديدم چراغهاي حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشاني حال باز نزد ضريح مطهر آمدم وشروع بگريه و زاري كردم. و عرض كردم:
اي آقاي من دست از شما بر نمي دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زاري بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد وصداي جار بلند شد كه ايّهاالمؤمنون (في امان اللّه)
من هم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم. چون به كفشداري رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگري هم نيست.
آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمري توئي؟
گفتم بلي!!
گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولي خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.
بالجمله مرا به يك خانه بسيار خوبي برد. پس از ورود مرا دلالت بحجره اي كرد. وقتي كه وارد حجره شدم. شخص محترمي را در آنجا ديدم نشسته است.
مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمري توئي؟ گفتم بلي.
گفت: بسيار خوب، آنگاه به نوكر گفت: برو برادر زن مرا بگو بيايد كه بااو كاري دارم چون او رفت و قدري گذشت برادرزنش آمد و نشست.
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش بحرم براي زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفري درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (عليه السلام) تو را مي خواهد.
من فوراً برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم، ديدم آن بزرگوار در ايوان روي يك قاليچه اي نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را بطرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مي خواهد.
حال تو دخترت را به او تزويج كن (و كسي را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداري او بياورد) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداري تا او را پيدا كند و بياورد وحال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه رأي داري؟
گفت جائي كه امام فرموده است من چه بگويم.
آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (عليه السلام) به حاجت خود كه وصل آن دختر بود رسيدم وخيالم راحت شد اين است كه مي گويم هرچه مي خواهي از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مي شود.
كرامات رضويه ،علی میرخلف زاده