برادر و يار مرا بياوريد
لحظات آخر ملاقات آن حضرت ممنوع شد وكسى را نمي گذاشتند پيش او برود، و آن حضرت سنگين شد، و امير المؤمنين عليه السّلام هيچ گاه از آن حضرت دور نمي شد مگر براى كار ضرورى، پس براى برخى از كارها على عليه السّلام بيرون رفت، رسول خدا (ص) اندكى به حال آمده (چشمان مبارك باز كرد) على عليه السّلام را پيش خود نديد، پس در حالى كه زنان آن حضرت گردش را گرفته بودند فرمود: برادر و يار مرا پيش من آريد و از حال برفت،
عايشه گفت: ابو بكر را نزدش آوريد، پس ابو بكر را گفتند آمده بالاى سر آن حضرت نشست، همين كه حضرت چشم باز كرد و او را ديد رو از او بگردانيد، ابو بكر برخاسته گفت: اگر به من كارى داشت به من ميفرمود،
چون ابو بكر بيرون رفت حضرت دوباره آن سخن را تكرار كرد و فرمود: برادر و يار مرا بياوريد، حفصة گفت: عمر را نزدش بياوريد او را بخواندند و چون آمده رسول خدا (ص) او رابديد رو بگردانيد او نيز برفت، سپس فرمود: برادر و يار مرا بياوريد،
ام سلمة رضى اللَّه عنها گفت:على عليه السّلام را نزدش حاضر كنيد زيرا كه او جز على را نخواهد، پس آن حضرت را خواستند، و بيامد و چون نزديك او شد اشاره فرمود . على عليه السّلام خود را روى سينه آن حضرت انداخت، پس رسول خدا (ص) زمانى دراز با على عليه السّلام در گوشى سخن گفت، سپس برخاسته به كنارى نشست، تا اينكه رسول خدا (ص) را خواب ربود، و چون خواب رفت على عليه السّلام از حجره آن حضرت بيرون رفت، مردم به او گفتند: اى ابا الحسن چه چيز بود كه رسول خدا خصوصى به تو گفت؟
فرمود: هزار در از علم را به من آموخت كه هر درى از آن هزار در را بر من گشود، و به چيزى مرا وصيت كرد كه ان شاء اللَّه تعالى بدان اقدام خواهم نمود…
ارشاد،ج1،ص176