گستاخی عمر،نزد پیامبر(ص)
بعد از بیهوشی ،ساعتى به همين منوال بود مسلمانان گريستند، و آواز گريه از زنان آن حضرت و فرزندان او و زنان مسلمانان هر كه در آن انجمن بود بلند شد، پس رسول خدا (ص) به هوش آمده بدانها نگاه كرد سپس فرمود:
دواتى و كتفى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد.
اين سخن را فرمود و دوباره از هوش رفت، پس برخى از آنان كه در آن انجمن بوده برخاسته كه بدنبال دوات و كتف برود، عمر گفت: بازگرد زيرا كه اين مرد (يعنى رسول خدا (ص) بواسطه كسالت شديد) هذيان ميگويد، پس آن مرد بازگشت، و آنان كه در آن مجلس حاضر بودند از اين كار پشيمان شدند كه چرا در آوردن دوات و كتف كوتاهى كردند و يكديگر را سرزنش ميكردند، و گفتند: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» هر آينه از مخالفت كردن با رسول خدا (ص) ميترسيم،
چون آن حضرت به هوش آمد برخى از ايشان گفتند: اى رسول خدا آيا دوات و كتف براى شما نياوريم؟ فرمود: پس از آن سخنان كه گفتيد نه، ولى من شما را سفارش به نيكى در باره خاندان خود كنم (اين را فرمود) و رو از مردم برگرداند، پس مردمان از نزد آن حضرت (ص) برخاستند، و تنها عباس (عموى آن حضرت) با پسرش فضل، و على بن ابى طالب عليه السّلام و خانواده او ماندند،
عباس عرض كرد: اى رسول خدا اگر اين كار خلافت و زمامدارى پس از شما در ما خاندان به جاى ماند هم اكنون ما را بدان بشارت ده (و آگاهمان فرما)، و اگر ميدانى كه ديگران بر ما چيره شوند در باره ما دستورى فرما (يا سفارشى فرما) فرمود: شما پس از من از درماندگان و ناتوانان خواهيد بود، (اين را فرمود) و خاموش گشت، پس آنان نيز برخاسته و ميگريستند و از زندگى آن حضرت نااميد شده بودند، همين كه از پيش آن بزرگوار بيرون آمدند فرمود: برادرم و عمويم را نزد من بياوريد، پس كسى را بدنبال آن دو فرستاده و على عليه السّلام و عباس آمدند، چون بنشستند حضرت (ص) فرمود: اى عمو آيا وصيت مرا بعهده ميگيرى و به وعده هاى من (كه به مردم داده ام) وفا ميكنى، و دين مرا ادا كنى؟
عباس عرض كرد: اى رسول خدا عمويت پير مردى است عيالمند، و تو كسى هستى كه در جود و بخشش با باد برابرى و نبرد كنى (كنايه از بسيارى جود و سخاوت است) و تو وعده هائى به مردم داده كه عمويت تاب و نيروى برآوردن آن وعده ها را ندارد!
پس رو كرد به على بن ابى طالب عليه السّلام و فرمود: اى برادر آيا تو مى پذيرى وصيت مرا؟
و وعده هاى مرا وفا مى كنى، و دين مرا ادا ميكنى؟ و آيا پس از من به كار خاندان من رسيدگى خواهى كرد؟
عرض كرد: بلى اى رسول خدا،
فرمود: پس نزديك من بيا، على عليه السّلام پيش رفت حضرت او را به خود چسبانده، انگشترى خويش را از دستش بيرون كرد و فرمود: اين را بگير و به دست خود كن، سپس شمشير و زره و همه لباس جنگ خود را خواسته و به او داد، و دستمالى را كه هنگام جنگ به شكم خود مى بست آن را نيز خواسته و چون آوردند به أمير المؤمنين عليه السّلام بداد، و به او فرمود: بنام خدا به خانه خويش باز گرد…
ارشاد،175