• تماس  
  • زیارت عاشورا

امام حسین علیه السلام:

اگرچه دنيا گران بها شمرده می شود امّا پاداش خداوند، بلندپايه و گرامی تر است.

اگر بدن ها برای مرگ آفريده شده اند کشته شدن با شمشير در راه خدا، برتر است.

اگر روزی ها تقسيم و اندازه گيری شده اند بنا بر اين، حرص نورزيدن در کسب روزی، زيباتر است.

اگر نتيجه جمع کردن اموال در اين جهان، رها کردن آنهاست پس چرا انسان بر چيزی که رها می شود، بخل بورزد؟

 

بحار الأنوار: ج 44 ص 374 و ج 45 ص 49

داستان جاثَلیق نصرانی ومقام امام حسن عسكري(علیه السلام)

29 آذر 1394 توسط hosna

 

عنوان داستان از سوی نویسنده:«تکرار مباهله در عصرامام عسکری(ع)»

آفتاب سوزان، با سنگدلي تمام بر چهره رنجور شهر مي تابد. هواي دلگير و غيرقابل تحملي، فضاي دم كرده شهر را پر كرده است. مردم، مدتهاست صداي چك چك باران را نشنيده اند. همه جا خشك و آفتاب خورده است. رودخانه خشك شهر، سينه عريانش را در امتداد شهر گسترانيده است. انبوه درختچه ها، علف زارها و نيزارهاي اطرافش، پژمرده و بي طراوت و از نفس افتاده به نظر مي رسند.

از گاو و گوسفندان مردم كه نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشكر عطشند. همين طور حيوانات صحرا و مرغان هوا كه همه تشنه و افسرده اند. زمين و زمان در چنگ آفتاب است. هيولاي مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.

انسان ها نيز در وضعيت بدتري به سر مي برند. آنها براي رهايي از عفريت مرگ و نجات از كابوس خشكسالي، دست به هر كاري زده اند؛ در فرجام تكاپوهاي بي حاصل، ناگزير، روانه دربار مي شوند و مشكل خود را با خليفه در ميان مي گذارند. خليفه، بزرگان شهر را فرا مي خواند و با آنها به مشورت مي پردازد. بعد از ساعت ها شور و مشورت، بهترين راه نجات را، «خواندن نماز باران» مي يابند…

زن و مرد، پير و جوان، كوچك و بزرگ، در حالي كه روزه دار هستند، به سوي خارج شهر رهسپار مي شوند… 

عشق و اميد، در چهره هاي رنجور و آفتاب زده شان نهفته است. ورد زبانشان ذكر و دعا است. جز نزول باران، خواسته ديگري ندارند. خيلي زود، صف ها بسته مي شود. از صف هاي طولاني و پشت سر هم نمازگزاران، صحنه هاي جالب و به يادماندني به وجود مي آيد. همهمه التماس آميز، فضاي بيابان را پر كرده است.

طولي نمي كشد كه نماز به پايان مي رسد. چشم هاي اميدوار به آسمان دوخته مي شوند. آفتاب همچنان مي تابد و گرماي نفس گيرش زمين و زمان را آتشگون ساخته است. كم كم يأس و نااميدي بر دل ها سايه مي افكند. بر اضطراب و افسردگي نمازگزاران افزوده مي شود؛ هر يك بي صبرانه، بيابان را ترك مي كنند. روز دوم و سوم نيز مراسم نماز، با همان كيفيت و شكوه بيشتر ادامه مي يابد؛ ولي ابرهاي باران زا، همچنان ناياب و رؤيايي، و تنها در عالم ذهن آنان باقي مي ماند و حسرت چند قطره اشكِ آسمان، دل هايشان را به درد مي آورد!

«جاثليق»، بزرگ اسقفان مسيحي، رو به راهبان مسيحي مي كند و با لحن غرورآميزي مي گويد:
سه روز است كه مسلمانان به صحرا رفته اند و با اداي نماز، از خدا خواسته اند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نيامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقانيت خود را به آنان نشان دهيم.

سخنانش كه تمام مي شود، راه مي افتد. راهبان و ساير مسيحيان نيز از دنبالش گام برمي دارند و لحظاتي بعد، ناقوس عبادت به طنين در مي آيد و آنان طبق شيوه خويش به نماز و عبادت مي پردازند و از خداوند، طلب باران مي كنند. طولي نمي كشد كه ابرهاي تيره و باران آور، كران تا كران آسمان را فرامي گيرند و قطره هاي بارانِ درشت و پُر آب، از دل آسمان گرم و دم كرده « سامرّا» فرو مي ريزند.

صحنه عجيبي است! مثل اين كه معجزه بزرگي رخ داده است. به همين جهت، مسيحيان را شادي و شادابي فرامي گيرد و به پاس اين موفقيت بزرگ، به يكديگر دست مي دهند و حقانيت خويش را به رخ مسلمانان مي كشند. مسلمانان نيز با ديدن آن همه باران، به تحسين آنان مي پردازند و به دين و آيين آنها متمايل مي شوند.

راهبان مسيحي براي جلب توجه بيشتر مسلمانان و تسخير قلب هاي آنان، روز بعد نيز مراسم ويژه عبادي خود را در دامن صحرا انجام مي دهند. اين بار نيز از دل آسمان، شكافي گشوده مي شود و سرانجام جويبارهاي سرمستي از دامن دشت ها و كوهساران جاري شده و از به هم پيوستن آنها، سيلاب هاي خشمگين و موّاج ايجاد مي شود و رودخانه تفتيده شهر را پر آب مي سازند.

مسيحيان با آب و تاب، از ايجاد يك معجزه بزرگ سخن مي گويند. كرامت آنان، زبان به زبان به گوش خليفه مي رسد. لحظه به لحظه بر عزت و آبرومندي آنان افزوده مي شود. تمايل مسلمانان به مسيحيت، خليفه را به وحشت مي اندازد. احساس شرم، از قيافه پريشانش به خوبي قابل تشخيص است. به فكر فرو مي رود. طولي نمي كشد كه در ذهنش جرقه اي جان مي گيرد.

او بعد از چند لحظه تفكر، «صالح بن وصيف» را فرامي خواند و خطاب به او مي گويد:
ـ كليد اين معما در دست «ابن الرّضا»(1) است؛ هر چه زودتر او را حاضر كن.

ابن الرّضا را از زندان مي آورند. خليفه با ديدن چهره مصمّم و با صفاي او، به سخن مي آيد:
ـ ابامحمد!(2) امت جدت را درياب كه گمراه شدند!

امام عليه السلام آرام و خونسرد، خطاب به وي مي فرمايد:
ـ از جاثليق و ديگر راهبان مسيحي بخواهيد تا فردا نيز به صحرا بروند!

ـ به صحرا بروند؟! براي چه؟
ـ براي اداي نماز باران.

ـ در اين چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم ديگر احتياجي به باران ندارند!
ـ مي خواهم به كمك خداي متعال، شك و شبهه ها را برطرف سازم.

ـ در اين صورت، مردم را نيز بايد فرابخوانيم.

آنگاه به صالح بن وصيف، كه در كنارش ايستاده است، چشم مي دوزد و با لحن آمرانه اي مي گويد:
ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسيحي اطلاع بده تا فردا به صحرا بيايند؛ به جارچيان هم بگو مردم را خبر كنند تا شاهد كشف «حقيقت» باشند.

ساعتي نمي گذرد كه جمعيت زيادي در صحرا جمع مي شوند. گويا محشري برپا شده است. در يك سو، جاثليق و راهبان مسيحي ايستاده اند؛ لباس هاي بلند و مخصوصي به تن دارند. گردن بندهاي صليبي كه روي سينه هايشان آويخته شده است، در مقابل نور خورشيد مي درخشند. جاثليق مغرور و گردن برافراشته، قدم مي زند. گاهي بعضي از راهبان با خنده و شادماني، خودشان را به او نزديك مي كنند و درگوشي با او سخن مي گويند. جاثليق نيز با لبخندهاي پي درپي و جنباندن سر، سخنان آنان را تأييد مي كند.

طرف ديگر بيابان، محل استقرار مسلمانان است. آنان نيز دسته دسته دورهم حلقه زده اند و در انتظار آمدن خليفه و درباريان، لحظه شماري مي كنند. برخي از آنان كه شيفته جاه و جلال مسيحيان شده اند، سخنان مأيوس كننده اي بر زبان مي آورند. يكي مي پرسد:
ـ چرا اينجا جمع شده ايم؛ مگر روزهاي قبل، آنها را نيازموديم؟

ديگري پاسخ مي دهد:
ـ چرا، آزموده ايم؛ اين بار مي خواهيم رسماً مسيحي شويم.

صداي خنده در فضاي گسترده صحرا مي پيچد. مرد مؤمني كه تاب شنيدن چنين حرف هايي را ندارد؛ بي صبرانه رو به جمعيت كرده، مي گويد:
ـ اگر صبر كنيد، همه چيز روشن مي شود؛ اين بار «ابن الرّضا» در بين ماست. او از بهترين بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جريان «مباهله»،(3) باعث سرافكندگي مسيحيان نجران نشدند؟!

يكي ديگر از مسلمانان كه تا حال سكوت اختيار كرده است، با بي حوصلگي مي گويد:
ـ چرا، اين را شنيده ايم؛ ولي رسول خدا كجا و ابن الرّضا كجا؟ از دست يك فرد زنداني چه كاري ساخته است؟

صداي خشمگينانه اي در فضاي بي حد و حصر صحرا به طنين مي آيد. چشم ها به وي دوخته مي شود. او پيرمردي است با محاسن سفيد، قامت كشيده و چهره جذاب و دوست داشتني. با اين كه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدايش نوعي غضب نهفته است.

او كه از شنيدن سخنان هم كيشانش دلتنگ شده است، مي گويد:
ـ اي مردم! رسول خدا، پيامبر ما و ابن الرّضا، جانشين اوست. تمام فضل و كمال پيامبر، در او تجلي يافته است. براي اين كه سخنانم را باور كنيد، ناگزيرم كرامتي عجيب از آن حضرت برايتان تعريف كنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشم جعفري»(4) شنيدم كه مي گفت:

ـ «روزي خدمت ابن الرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا مي رفت. من نيز او را همراهي مي كردم. در مسير راه به فكر فرو رفتم. در عالم ذهن، به يادم آمد كه:
ـ زمان اداي بدهي ام فرا رسيده است و اكنون براي پرداخت آن چيزي در بساط ندارم!

هنوز در عالم ذهن سير مي كردم كه حضرت رو به من كرد و فرمود:
ـ غصه نخور! خداوند آن را ادا مي كند.

آنگاه از فراز اسبش به سوي زمين خم شد و با تازيانه اي كه در دست داشت، خطي كوچك بر زمين كشيد و فرمود:
ـ اي ابوهاشم! پياده شو و آن را بردار و مخفي كن.

پياده شدم و ديدم قطعه طلايي است كه بر زمين افتاده است. آن را برداشتم و مخفي كردم.

همچنان به مسير ادامه داديم. در حال پيمودن راه بوديم كه بار ديگر در ذهنم خطور كرد:
ـ اميدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبكارم را با اين مقدار راضي مي كنم و بعد از آن، براي رفع نيازهاي زمستان خانواده ام تلاش مي كنم.

صداي دلرباي ابن الرّضا، رشته افكارم را پاره كرد. نگاه كردم؛ در حالي كه به طرف زمين مايل شده بود، با تازيانه اش خطي ديگر كشيد و فرمود:
ـ پياده شو و آن را نيز بردار و مخفي كن.

پياده شدم. چشمم به قطعه نقره اي افتاد، آن را نيز برداشتم و مخفي كردم.

طولي نكشيد كه از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضي بود كه به عهده داشتم. آن را به مرد طلبكار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قيمت آن، مخارج زمستان خانواده ام را بدون كم و كاست، تهيه كردم.»(5)

پيرمرد بعد از نقل اين كرامت، به سخنش چنين ادامه داد: حال، از آنهايي كه نسبت به فضايل خاندان رسول خدا شك و شبهه دارند، مي پرسم:
ـ چه كسي چنين قدرتي دارد؟

صدايي از آن سوي جمعيت بلند مي شود:
ـ هر چه در فضائل و كمالات خاندان پيغمبر بگويي، كم گفته اي؛ من هم خاطره اي شنيدني از ابن الرّضا دارم كه… .

ـ چه خاطره اي؟ اسماعيل بن محمد!(6) پس چرا آن را تعريف نمي كني؟

ـ «يك روز در مسير حركت ابن الرّضا به انتظار نشستم . هنگامي كه از مقابلم عبور مي كرد، از فقر و بدبختي ام شكايت كردم و گفتم:
ـ به خدا سوگند! بيش از يك درهم ندارم…

حضرت رو به من نمود و فرمود:
ـ چرا سوگند دروغ مي خوري؛ در حالي كه دويست دينار زير خاك دفن كرده اي؟

آنگاه رو به غلامش كرد و فرمود:
ـ هر چه پول به همراه داري، به او بده.

بعد از آن كه غلام «صد دينار» به من داد، حضرت فرمود:
ـ هنگام نياز، از دينارهايي كه مخفي كرده اي، محروم خواهي شد.

كلامش كه تمام شد، به مسيرش ادامه داد و رفت. طولي نكشيد كه آن صد ديناري كه از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نياز شديدي پيدا كردم. به ناچار دنبال دينارهايي كه مخفي كرده بودم، رفتم. هر چه آن محل را گشتم، آنها را نيافتم. بعدها فهميدم كه پسر عمويم (پسرم) آنها را برداشته و گريخته است.»(7)

سخن از كرامات ابن الرّضا و فضل و كمالات خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم همچنان ادامه دارد كه خبر ورود خليفه و اطرافيانش در بين جمعيت مي پيچد.

خليفه و درباريانش قدم به صحرا مي نهند. ابن الرّضا نيز در بين آنها جلوه مي نمايد. فروغ نگاه هاي مردم به جمال زيبا و سيماي نوراني امام مي افتد. خليفه، فرمان مي دهد تا جاثليق و راهبان مسيحي براي طلب باران دست به آسمان بلند كنند و از خداوند بخواهند تا بار ديگر، باران رحمتش را بر آنان نازل كند. طولي نمي كشد كه دست هاي آنان رو به آسمان برافراشته مي شوند. همان دم در آسمان پُر حرارت و آفتابي، انبوه ابرهاي باران زا ظاهر شده و قطره هاي درشت باران، مرواريدگونه فرو مي ريزند.

همه نگاه ها به ابن الرّضا دوخته شده است. او راهبي را نشان داده، فرمان جست و جوي لابه لاي انگشتان او را صادر مي كند. خليفه بيش از ديگران شگفت زده به نظر مي رسد. او از خودش مي پرسد:
ـ آيا ممكن است چيزي در ميان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد كه به وسيله آن باران ببارد؟!

غلام حضرت به تندي دور آن راهب را مي گيرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوي دستش مي پردازد. شي ء كوچك و سياه فامي را از ميان انگشتانش بيرون مي آورد و به ابن الرّضا تحويل مي دهد. گويا آن حضرت، شي ء مورد نظر را به خوبي مي شناسد. به همين جهت، آن را با احترام خاص در پارچه اي مي پيچد و سپس خطاب به آن راهب مسيحي مي فرمايد:
ـ اينك، طلب باران كن.

راهب بار ديگر دست هايش را به سوي آسمان بلند مي كند. اين بار نيز چشم ها به آسمان دوخته مي شوند. ابرها در حال جا به جايي است و خورشيد از پشت تراكم ابرهاي سرگردان، نمايان مي شود.

رنگ از صورت جاثليق و راهبان مسيحي پريده است. آنها بيش از اين، تحمل نگاه هاي ملامت گر و نيش خندهاي مردم را ندارند؛ با سرافكندگي به سوي خانه هاي خود باز مي گردند. مردم كه حسابي شگفت زده شده اند، به ابن الرّضا چشم مي دوزند.

خليفه در حالي كه به آن شي ء خيره شده است، مي پرسد:
ـ اي پسر رسول خدا! آن چيست؟

ـ اين، استخوان پيامبري از رسولان الهي است كه راهبان مسيحي از قبور آنان برداشته اند؛ استخوان هيچ پيامبري ظاهر نمي گردد، مگر آن كه «باران» نازل شود.

خليفه در حالي كه هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسين او مي پردازد و همان لحظه، دستور آزادي آن حضرت را صادر مي كند. امام حسن عسكري عليه السلام كه فرصت را مناسب مي يابد، تقاضا مي كند تا ياران زنداني اش را نيز آزاد كنند. خليفه، لحظه اي به فكر فرو مي رود؛ مثل اين كه چاره اي جز پذيرش سخن آن حضرت را ندارد. (8)

پي نوشت ها:
1. امامان جواد، هادي و عسكري عليهم السلام را به احترام انتساب شان به امام رضا عليه السلام، «ابن الرّضا» مي گويند.
2. كنيه امام حسن عسكري عليه السلام
3. ر.ك: آل عمران / 61.
4. يكي از ياران امام عسكري عليه السلام و راوي كرامت.
5. مناقب آل ابيطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.
6. از هم عصران امام حسن عسكري عليه السلام و راوي كرامت.
7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56/ مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 432.
8. مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 425/ اثبات الهداة، شيخ حرّ عاملي، شرح و ترجمه احمدجنتي، ج 6، ص 319 و 320.

موسسه حضرت ولی عصر(عج)

دوستان عزیز می توانند در صورت تمایل به مطالعۀ نقد وبررسی این داستان، به لینک زیر مراجعه فرمایند:

 .naghd dastan mobahele .docx

 1 نظر

عسکری یا عسگری؟؟

29 آذر 1394 توسط hosna

 

   بکار بردن صحیح واژه‌ها و اسامی ضرورتی است که گاهی با سهل‌انگاری و بی‌توجهی به اشتباهات بزرگی منجر می‌شود، یکی از این اشتباهات که بطور مداوم با آن مواجه هستیم بیان و یا نگارش “عسگری” به جای “عسکری” است .


.             

 

 آنچه به اهمیت رعایت صحیح نویسی وصحیح گویی در این لفظ می افزاید برداشت های غلط معنایی از این دوعبارت است که دستمایه دشمنان دین وامامت امام عصر علیه السلام قرار گرفته وبدینوسیله این غلط اصطلاحی ولغوی را به دایره موضوع اعتقادی کشانده است.

   شنیده می شود که گفته اند حسن عسگری عقیم بوده وفرزندی نداشته است وعبارت عسگری که لقب ایشان است به معنای عقیم و بی دانه می باشد فلذا همین شهرت به عقیم بودن دلیل بر عدم وجود فرزندی برای اوست.

   تاریخ گواه است که «عسکری» از مشهورترین القاب آن حضرت است؛ همان طور که امام هادی(علیه السلام) را به این لفظ لقب داده اندو عسکر محله ای بوده در شهر سامرا که لشکرگاه و محل توقف سپاه خلفای عباسی در آنجا قرار داشت.

   خلفای عباسی برای زیرنظر داشتن فعالیتهای فرهنگی، علمی و سیاسی امام هادی(علیه السلام) ، آن حضرت را در سال ۲۳۶هـ .ق. از مدینه به سامرا انتقال و در محله عسکر سکونت دادند.چون امام حسن علیه السلام و پدر بزرگوارش امام هادی (ع) در محله عسکر قرارگاه سپاه در شهر سامرا زندگی می کردند و به عسکری لقب یافتند.(بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۱۱۳) واین لقب مشترک بین آن حضرت و پدرشان امام هادی(علیه السلام) می باشد وآنها را عسکریین گفته اند.


  •    اگر بنا بود این لفظ به (گاف) نوشته یا تلفظ گردد می بایست امام هادی نیز عقیم می بود واز نعمت فرزند محروم تلقی می شد.


  • از سوی دیگر عسکر لفظی عربی است و به معنای لشکر است.عسکری اسم منسوب است و منسوب به عسکر است و اصولا در زبان عربی حرف گاف وجود ندارد.


   پس آنچه صحیح است عسکری(با کاف) است نه عسگری.(با گاف).در به وجود آمدن شایعه عقیم بودن حضرت عوامل مختلفی چون خلفای عباسی،جعفر کذاب،وفردی به نام زبیری…تاثیری به سزا داشت.

   این شایعه وعوامل حکومتی عباسی باعث گردیدند که عده قلیلی ازمسلمانان معتقد باشند که امام حسن عسکری فرزندی دارد و اوست مهدی موعود و غایب است. ولی طرفداران این عقیده، خیلی کم بودند، چنانکه نعمانی که در زمان غیبت صغری می زیسته می نویسد: این جمعیت کمی که در این عقیده پا بر جا ماندند همانهایی هستند که علی بن ابی طالب درباره شان می فرماید: «در پیمودن راه حق از کمی نفرات وحشت نکنید». (الغیبة،نعمانی، ص ۹)

لذا شایسته است که همۀ گویندگان ونویسندگان ورسانه ها کمر همت بسته ودر ترویج کلمه صحیح عسکری به جای عسگری کوشش نمایند.

 نظر دهید »

رفت و فردا را به موعود(عج) سپرد

29 آذر 1394 توسط hosna

   

 امام، دل به فردايي سپرده است که موعودش عليه ‏السلام ، حقيقت دين را فرياد زند.


مي‏ رود و دنيا را با همه فرازها و نشيب‏هايش، با همه پستي‏ها و بلندي‏هايش به او مي‏سپارد.  


دردهاي نهفته ‏اي را که جز در و ديوارهاي اتاق کوچکش در سامرا، احدي تاب گفتنش را نداشت.


اسارت و سکوت حسني عليه‏ السلام باز هم در قصه حماسي او رقم خورده است.


باشد تا خروش و فرياد حسيني‏ اش، نصيب فرزندش مهدي(عج) شود.


ان شــــــــــــــــــــــاء الله

 نظر دهید »

احتجاج سلمان فارسىّ عليه السّلام پس از وفات پيامبر(ص)درعهدشكنى با حضرت علی(ع)

23 آذر 1394 توسط hosna
احتجاج سلمان فارسىّ عليه السّلام پس از وفات پيامبر(ص)درعهدشكنى با حضرت علی(ع)


  از امام صادق عليه السّلام به واسطه پدران گرامش نقل شده كه سلمان فارسى سه روز پس از دفن پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله خطبه ‏اى بدين شرح ايراد نمود:


   آهاى مردم! كلامى از من گوش كرده سپس در باره‏ اش انديشه كنيد، بدانيد كه اطّلاعات بسيارى در فضائل علىّ بن ابى طالب دارم، كه اگر قصد نقل تمام آنها را داشته باشم گروهى از شما مرا ديوانه انگاشته و گروهى خونم را مباح سازيد.

بدانيد كه شما را تقديراتى است كه پيش ‏آمدهاى گوناگونى در پى آن مى ‏آيد، و اين را بدانيد كه نزد علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است علم منايا (مقدّرات) و علم بلايا (گرفتاريهايى كه متوجّه مردم مى ‏شود) و ميراث وصايا (ثمره سفارشات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله) و فصل خطاب و اصل و ريشه انساب (نسبهاى مردم)،

همان گونه كه هارون بن عمران‏ از موسى شنيد او نيز از پيامبر شنيد كه فرمود: «تو وصىّ من در خانواده، و جانشين و خليفه در امّتم هستى، و نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى»،

ولى افسوس كه شما امّت شيوه قوم بنى اسرائيل را پيش گرفته و آگاهانه راه خطا را پيموديد.


   به خدا سوگند كه قدم به قدم مانند بنى اسرائيل همان خطاها را مرتكب خواهيد شد!

به خدايى كه جان سلمان در دست اوست سوگند اگر علىّ را پيشوا و والى خود ساخته بوديد، هر آينه بركت و نعمت از آسمان و زمين اطراف شماها را فرا مى‏ گرفت، تا آنجا كه پرندگان آسمان دعوت شما را اجابت مى ‏كردند و ماهيهاى دريا خواسته شما را مى ‏پذيرفتند و ديگر هيچ دوست و بنده خدايى فقير نشده و هيچ سهم از فرائض الهى از بين نمى ‏رفت، و هيچ دو نفرى در حكم خدا اختلاف نمى‏ كردند، ولى افسوس كه شما مخالفت نموده و مسند خلافت را به فرد ديگرى سپرديد، پس در انتظار گرفتارى و بلا باشيد، و دست از خوشبختى بشوئيد، من حقيقت امر را براى تك تك شما روشن ساختم، پس بدانيد از امروز به بعد رشته محبّت و دوستى ميان من و شما بريده شد.


   دست از دامن آل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بر نداريد، زيرا تنها ايشان راهنماى به سوى بهشت، و در روز قيامت خوانندگان به آن خواهند بود.


    بر شما باد به فرمانبرى امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام، كه به خدا سوگند كه [در روز غدير] ما به دفعات در حضور پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله تحت عنوان ولايت و امارت بر او سلام نموديم و پيوسته رسول خدا با تأكيد ما را بدان كار وامى‏ داشت، حال مردم را چه شده با علم به فضائلش بر او حسد مى ‏برند؟!

عاقبت حسادت قابيل بر هابيل كشتن او بود، يا مانند قوم بنى اسرائيل كارشان به كفر و ارتداد كشيده، شما را چه شده؟!

   اى مردم، واى بر شما، ما را با أبو فلان و فلان چه كار؟! آيا به جهل افتاده يا خود را به نادانى مى ‏زنيد؟ يا حسد ورزيده يا خود را به حسادت زده ‏ايد؟ به خدا سوگند كه شما مرتدّ و كافر شده و با شمشير به جان هم خواهيد افتاد تا آنجا كه با شهادت دروغ ناجى ‏هاى خود را محكوم به مرگ نموده و كافران را تبرئه و آزاد كنيد، بدانيد كه من حرف خود را زدم و تسليم پيامبرم شدم، و از مولاى خود و تمام امّت؛ علىّ بن ابى طالب عليه السّلام پيروى نمودم، همو كه سيّد و سرور اوصياء، و پيشواى پيشانى سفيدان [از وضو]، و رهبر راستگويان و شهيدان و صالحان است.


________________________________________
 الإحتجاج على أهل اللجاج طبرسي/ ترجمه جعفرى، ج1،ص251

 

 نظر دهید »

استدلال امير المؤمنين (ع) با ابو بكر

23 آذر 1394 توسط hosna

     امام صادق (ع) از پدران خود نقل كرده كه چون ابو بكر به خلافت نشست و مردمان با وى بيعت كردند و از على كناره گرفتند، ابو بكر پيوسته با على خوشرويى نشان مى‏ داد ليك از على گرفتگى مى ‏ديد.

   اين كار بر ابوبكر گران آمد، مى‏ خواست به طريق خصوصى او را ديده نظر وى را در اين موضوع دريابد، از آنكه مردمان كار خلافت را به وى حواله كردند عذر خواهى كند.

از اين روى با على ملاقات كرد و گفت:

يا ابا الحسن به خدا سوگند من در كار خلافت اتفاقى و رغبتى نداشتم و به خود اعتماد ندارم و از نظر خواسته و دودمان هم پشتيبانى ندارم و نخواستم آن را از كسى گرفته باشم، مى ‏بينم كه از من دل تنگ هستى.


على [ع]گفت: هر گاه رغبت به خلافت نداشتى چرا زير بار آن رفتى با آنكه يقين نداشتى كه از عهده آن بر نيايى؟


ابو بكر گفت: سبب آن حديثى بود كه از پيامبر شنيده بودم كه گفت: پيروان به گمراهى اتفاق نمى ‏كنند. من ديدم كه همه بر پيشوايى من اتفاق كردند از حديث پيامبر (ص) پيروى كردم و گمان نمى ‏كردم مردمان بر خلاف من اتفاق كنند از اين جهت به خواست ايشان پاسخ دادم و هر گاه مى ‏دانستم با من مخالفت مى ‏كنند نمى ‏پذيرفتم.


على (ع) گفت: حديثى را كه از پيامبر ياد كردى. خدا پيروان مرا به گمراهى متفق نمى ‏كند درست است ليك، بگو من از پيروان نبودم؟ آنان كه با تو مخالفت كردند مانند: سلمان و عمار و ابو ذر و مقداد و قيس بن عباده و دسته او از انصار؟


ابو بكر گفت: تصديق مى ‏كنم كه همه از امت بودند.


على گفت: پس چگونه به حديث پيامبر استدلال مى ‏كنى در صورتى كه ايشان از بزرگان ياران پيامبر بودند و در خيرخواهى براى پيامبر (ص) كوتاهى نكردند و با تو مخالفت كردند.


ابو بكر گفت: من در ابتدا نمى‏ دانستم ايشان با من مخالف هستند. بعدا دانستم و ترسيدم هر گاه كناره گيرم اختلاف پديد آيد و مردم از دين باز گردند براى مصلحت امت اين كار را پذيرفتم، تو نيز به حفظ مسلمانان و دين ايشان علاقه دارى


على گفت: درست است ليك به من بگو كسى كه شايسته كار خلافت است بايد چه اوصافى داشته باشد؟ غير از آنچه تو گفتى.


ابو بكر گفت:  بايد خير خواه و وفادار باشد و بخشش بى ‏جا نكند، خوشرويى و داد و جوانمردى داشته باشد به قرآن و سنت پيامبر و بهداورى دادگرانه دانا باشد نسبت به جهان زاهد و بى ‏رغبت باشد، داد ستم رسيده را از ستمكار بستاند چه خويش باشد و چه بيگانه، ابو بكر خاموش شد،

على(ع) سپس گفت: اى ابو بكر! ترا به خدا سوگند اين صفات در من است يا در تو؟.

ابو بكر گفت: در تو.


على(ع) گفت: اى ابو بكر آيا من بودم كه پيش از آنكه كسى از مردان بياد اسلام باشد پيامبر را اجابت كردم يا تو؟.

ابو بكر گفت: تو


على(ع) گفت: من بودم كه براى عموم عرب در موسم حج براى ايشان سوره برائت را خواندم يا تو؟،

ابو بكر گفت: تو.


على (ع)گفت: من بودم كه در روز هجرت‏ پيامبر (ص) به غار ثور با جان خود پيامبر را نگاهدارى كردم يا تو؟.

ابو بكر گفت: تو.


على گفت. من بودم در ركوع انگشترى صدقه دادم و آيت ولايت من پيوست به ولايت خدا و پيامبر (ص) براى من فرود آمد يا براى تو؟!

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: من هستم كه به مفاد حديث پيامبر (ص) در روز غدير سرور بر تو و بر هر مسلمان هستم يا تو؟.

ابو بكر: تو.


على(ع) گفت: وزارت پيامبر (ص) و منزله هارون به موسى نسبت به او از آن من است يا از آن تو؟.

ابو بكر گفت: از آن توست.


على(ع) گفت: مرا و خانواده و فرزندان مرا براى مباهله و نفرين مشركان ترسا بيرون برد يا ترا و خانواده و فرزندان ترا؟.

ابو بكر گفت: تو و خانواده ترا.


 على(ع) گفت: ترا به خدا سوگند، آيت تطهير از آلودگى ‏ها در باره من و خانواده و فرزندان من فرود آمد يا براى تو و خاندان تو؟

ابو بكر گفت: براى تو و خاندان تو.


على(ع) گفت: در روز اجتماع كساء پيامبر براى من و خانواده من و فرزندان من دعا كرد و گفت: خدايا ايشان خاندان من‏اند، از آتش دور باشند يا براى تو؟

ابو بكر گفت: براى تو و خانواده و فرزندان تو.


على(ع) گفت: من مقصود از اين آيت هستم كه قرآن گفته: به نذر وفا مى ‏كنند و از روز شر انگيز مى‏ ترسند يا تو؟.

ابو بكر گفت: تو


على گفت: تو آن جوانمردى كه از سوى آسمان در باره وى بانگ برخاست كه: لا سيف الا ذو الفقار و لا فتى الا على‏
يا من؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: تو بودى كه در هنگام نمازى آفتاب براى تو بازگشت، تا آن را بگزارد، سپس فروشد يا من؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: تو بودى كه پيامبر درفش خود را در روز گشايش خيبر به وى داد و به دست وى قلعه خيبر گشوده شد يا من؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: تو بودى كه به كشتن عمرو بن عبد ودّ اندوه از دل پيامبر (ص) بردى و از مسلمانان يا من بودم؟.

ابو بكر گفت: تو.


على گفت تو بودى كه پيامبر در رسالت خود بر پريان امين شمرد و پريان به دست وى به خدا گرويدند يا من؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: تو بودى كه پيامبر پاك نژادى و حلال‏زادگى وى را از آدم تا پدرش ستود به گفته خود: من و تو از آدم تا عبد المطلب از زناشويى هستيم باور داشت يا من؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: من بودم كه پيامبر وى را برگزيد و دخت خويش فاطمه را به وى داد و گفت: خدا وى را به تو تزويج كرد يا تو؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: من پدر حسن و حسين دو ريحان او هستم كه در باره ايشان گفته: اين دو سرور جوانان بهشت هستند و پدر ايشان بهتر از ايشان است يا تو؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: برادر توست كه با دو بال آراسته است و در بهشت با فرشتگان هم پرواز است يا برادر من؟.

ابو بكر گفت: برادر تو.


على(ع) گفت: من ضامن دين پيامبر (ص) شدم و در موسم حج بانگ زدم كه تعهدات وى را مى ‏پردازم يا تو؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: من ‏بودم خدا رسانيد وى را، چون پيامبر (ص) مى ‏خواست گوشت آن مرغ بريان را بخورد و گفت: خدايا دوست‏ترين بندگان خود را پس از من بر سر اين خوان برسان يا تو را؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: من بودم كه پيامبر وى را به كشتار ناكثين و قاسطين و مارقين از دين موافق تأويل قرآن بشارت داد يا تو؟.

ابو بكر گفت: تو.


على گفت: من بودم كه گفتار آخرين پيامبر را دريافتم، و كار غسل و دفن وى پرداختم يا تو؟

ابو بكر گفت: تو.


 على(ع) گفت: تورا به خدا سوگند: من بودم كه پيامبر گفت: على داوركننده ‏ترين شماست. مخصوصا در دانش داورى مردم را دلالت كرد يا تو؟.

ابو بكر گفت: تو.


على گفت: من بودم كه پيامبر در زندگى خود ياران خويش را دستور داد كه به عنوان امير مؤمنان بر وى درود دهند يا تو؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: تو در خويشى به پيامبر نزديك‏ترى يا من؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: تو دينارى به پيامبر در مورد نياز وى دادى و جبرئيل با تو بيعت كرد و محمد و فرزندان وى را مهمانى كردى يا من؟.

ابو بكر از اين سخن بگريست و گفت: تو.


على(ع) گفت: تو بودى كه پيامبر وى را به دوش نهاد تا بتهاى خانه كعبه را فرو ريزد و بشكند در صورتى كه هر گاه مى ‏خواست دست خود را به آسمان رساند رساندى يا من؟،

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: تو بودى كه پيامبر بدو گفت: تو دارنده درفش من در جهان و جاويدانى يا من؟.

ابو بكر گفت: تو.


على گفت: تو بودى كه پيامبر فرمان داد در سرايش در مسجد وى باز باشد در صورتى كه فرمود: در سراى همه ياران و خويشان وى را از سوى مسجد ببندند و براى وى حلال كرد و آنچه را خدا براى او حلال كرده بود يا من؟.

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: تو بودى كه پيش از راز گفتن با پيامبر صدقه دادى و راز گفتى با وى يا من؟.در همين هنگام بود كه خدا گروهى را سرزنش كرد و گفت: «ترسيديد پيش از راز گفتن خود صدقه بدهيد.»

ابو بكر گفت: تو.


على(ع) گفت: تو بودى كه پيامبر در باره وى به فاطمه (ع) دخت خود در ضمن گفتار خويش گفت: من ترا به كسى دادم كه پيش از همه مردم ايمان آورده و اسلام وى بر همه برتر است يا من؟

ابو بكر گفت: تو.


على پيوسته نيكى‏ هاى خود را كه خدا بدو ويژه ساخته بود و در ديگران نبود براى ابى بكر بر شمرد.
ابو بكر همه را باور داشت كه به اين گونه هنرها شايسته زمامدارى مسلمانان مى‏ گردد.

آنگاه على به ابى بكر گفت: پس چرا فريفته شدى كه از خدا و پيامبر وى و دين او باز ايستادى؟. تو خود را خليفه پيامبر مى ‏دانى با آنكه سزاوار آن نيستى.

ابو بكر بگريست و گفت: اى ابا الحسن راست گفتى.  امروز مرا مهلت ده تا در كار خود و تو انديشه كنم. على نيز مهلت داد.

امّـــــــــــــــا…………………………………………………………………………………

الخصال /شیخ صدوق رحمة الله علیه/ترجمه مدرس گيلانى ؛ ج‏2 ؛ ص158

 نظر دهید »

مناظرۀ طلایی امام رضا(ع)

21 آذر 1394 توسط hosna


 يكي از مناظرات طلايي امام(عليه السلام) مذاكرات ايشان با عمران صابي است. امام در يك مناظره، پس از آنكه هيربدان، بزرگ زرتشتيان را با برهان قاطع محكوم ساخت، روبه حاضران كرد و فرمود آيا در ميان شما كسي است كه با اسلام مخالف باشد و اگر مايل است بدون اضطراب و نگراني سؤالاتش را بپرسد؟ دراين ميان عمران صابي، كه يكي از متكلمان معروف بود برخاست و نزد امام آمد و از ايشان درباره نخستين وجود (يعني خداوند) و مخلوقاتش سؤال كرد. امام با دليل و برهان پاسخ او را داد و سه دليل براي بي نيازي خداوند از مخلوقاتش اقامه كرد.

سپس عمران سؤالاتي درباره علم خدا به ذات پاكش و نيز انواع مخلوقات پرسيد و پاسخ در خور از امام شنيد. او همين طور از امام(عليه السلام) سؤال مي كرد و از چشمه جوشان علم امامت بهره مي برد تا اينكه حضرت فرمود آيا اين مطالب را خوب درك كردي. عمران عرض كرد آري مولاي من، خوب فهميدم و شهادت مي دهم كه خداوند همان گونه است كه شما توصيف كرديد و وحدانيتش را ثابت نموديد و گواهي مي دهم كه محمد(ص) بنده اوست كه براي ابلاغ دين حق فرستاده شد، سپس رو به قبله به سجده افتاد و از دل باختگان و عاشقان اهل بيت(عليه السلام) شد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 68
  • 69
  • 70
  • ...
  • 71
  • ...
  • 72
  • 73
  • 74
  • ...
  • 75
  • ...
  • 76
  • 77
  • 78
  • ...
  • 240

أَحسَنُواالحُسنـــىٰ

باسلام واحترام مقدم میهمانان عزیز را به وبلاگ مذهبی « أَحسَـــنُـواالْحُسنـــىٰ » خوش آمد می گویم. نام این وبلاگ برگرفته از آیۀ زیبای 26 سوره مبارکۀ یونس(ع) ، و هدف از ایجادآن، اشاعه و نشر فرهنگ ومعارف اسلامی ،کلام وحی واهل بیت(علیهم السلام) می باشد. امیدوارم بنده را با نظرات ارزشمنــد خود یاری نمایید. ان شـــاءالله

موضوعات

  • همه
  • همه موضوعات
  • تفسیر
  • احادیث
  • حکایات
  • اخبارتشیع
  • شبهات
  • کتاب شناسی
  • درمحضرمولا امیرالمومنین ع
  • مناسبت ها
    • محرم الحرام
      • آیات حسینی
      • روز نگار عاشورا
      • پرسمان حسینی
      • احکام عزاداری
      • کرامات الحسین(ع)
      • پای درس امام حسین(ع)
      • فضایل ااحسین(ع)
      • اعمال محرم
      • امام حسین از دیدگاه اندیشمندان جهان
      • سبک تربیت فرزند حسینی
      • امام حسین از دیدگاه اهل سنّت
      • سیرۀ امام حسین در اندیشۀ شهداء
      • اشعار حسینی
      • حکایات
      • مداحی
    • صفرالمظفر
      • شهادت دُردانۀ حسین(ع)
      • اربعین حسینی
      • آثار وبرکات زیارت امام حسین(ع)
      • شهادت کریم اهل بیت(ع)
        • مناظرات حضرت
        • حکایات الکریم
        • کرامات الکریم
        • تربیت حسنی
        • واپسین روزها
      • رحلت رسول الله(ص)
        • واپسین لحظات
      • شهادت عالم ال محمد(ص)
        • سیرۀ رضوی
        • حکایات رضوی
    • ربیع الاول
      • پای درس امام عسکری(ع)
      • طلوع خورشید مکه
        • نظرمفتیان وهّابی پیرامون جشن میلاد نبی(ص)
        • نظر اهل سنت درجشن میلادنبی(ص)
    • ربیع الثانی
      • وفات کریمۀ اهل بیت سلام الله علیها
        • روایات درفضیلت زیارت
        • مختصری از تاریخچۀ حرم
        • احادیث منقول از حضرت معصومه(س)
        • کرامات الکریمه
        • چهل حدیث قم واهل قم
          • حضرت رسول(ص)
          • حضرت امیر المومنین(ع)
          • حضرت امام صادق(ع)
          • حضرت امام کاظم(ع)
          • حضرت امام رضا(ع)
          • حضرت امام هادی(ع)
          • حضرت امام عسکری(ع)
      • طلـــوع خورشیـــد یازدهم
      • سیدالکریم،حضرت عبدالعظیم(ع)
    • جمادی الاول
      • ولادت حضرت زینب(س)
      • بانوی بی نشان(ایام فاطمیه)
        • پرسمان فاطمی
        • درانتظار شهادت
        • احادیث فاطمی
        • حکایات وفضایل حضرت زهرا(س)
        • کتابشناسی فاطمی
        • آموزه های زندگانی حضرت زهرا(س)
    • جمادی الثانی
    • رجب المرجب
    • شعبان المعظم
    • رمضان الکریم
      • ضیافت الهی
      • قمرماه رمضان
      • اسرار عبادات
      • دلنوشته های ماه رمضانی
      • در محضر قرآن
    • شوال
      • شهادت
    • ذی القعده
      • عالم آل محمد(ع)
        • کرامات الرضویه
          • به روایت اهل سنت
          • به روایت شیعه
      • میلادشمس الشموس
        • پرسمان رضوی
      • شهادت جوادالائمه(ع)
        • پرسمان جوادالائمه(ع)
    • ذی الحجه
      • پیوند آسمانی
      • داستانهای صوتی حج
      • عید ولایت وامامت
      • روزمباهله ونزول آیه تطهیر
      • روز خانواده
      • میلاد امام هادی(ع)
    • هفته دولت
    • هفته دفاع مقدس
    • ویژۀ دهۀ فجر
    • بصیرت سیاسی، انتخابات
  • درمحضر بزرگان
    • پندها وآموزه ها
    • دستورات
    • توصیه ها
    • طنز
  • اشعار
  • آدینه موعود
  • تصاویر
  • طوفان جاهلیت
  • پرسش وپاسخ
  • اخلاقی-تربیتی
  • آیات طلایی
  • صادق آل محمد(ع)
    • *حکایات وکرامات امام صادق (ع)
    • *پای درس امام صادق (ع)
    • امام صادق(ع)وعلماءاهل سنت
    • روایات مهدوی امام صادق(ع)
    • شاگردان امام صادق(ع)
    • گنج های بزرگ دنیا از زبان امام صادق(ع)
    • جوانان درکلام امام صادق(ع)
    • وصیت ها
  • از وهابیت بیشتر بدانیم
    • کلیپ های دیدنی
  • آزمون پایان دوره
تاریخ روز

همراه با قــــرآن در بهار قــــرآن

آیه قرآن تصادفی

لبخندهای پشت خاکریز

مهدویت امام زمان (عج)

جستجو

پیوند ها

  • دختر فاطمه ام
  • عفاف وحجاب
  • رهبرمعظم
  • ولایت
  • موسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر عج

ز یارت عاشورا

زیارت عاشورا

عکس

کد ِکج شدَنِ تَصآوير

آیه قرآن
  • هدیۀ صلوات شما به چهارده معصوم علیهم السلام هنگام خوندن مطالب صدقۀ جاریه ای باشدبرای روز مبادایتان .
  • تماس