• تماس  
  • زیارت عاشورا

داستان جاثَلیق نصرانی ومقام امام حسن عسكري(علیه السلام)

29 آذر 1394 توسط hosna

 

عنوان داستان از سوی نویسنده:«تکرار مباهله در عصرامام عسکری(ع)»

آفتاب سوزان، با سنگدلي تمام بر چهره رنجور شهر مي تابد. هواي دلگير و غيرقابل تحملي، فضاي دم كرده شهر را پر كرده است. مردم، مدتهاست صداي چك چك باران را نشنيده اند. همه جا خشك و آفتاب خورده است. رودخانه خشك شهر، سينه عريانش را در امتداد شهر گسترانيده است. انبوه درختچه ها، علف زارها و نيزارهاي اطرافش، پژمرده و بي طراوت و از نفس افتاده به نظر مي رسند.

از گاو و گوسفندان مردم كه نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشكر عطشند. همين طور حيوانات صحرا و مرغان هوا كه همه تشنه و افسرده اند. زمين و زمان در چنگ آفتاب است. هيولاي مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.

انسان ها نيز در وضعيت بدتري به سر مي برند. آنها براي رهايي از عفريت مرگ و نجات از كابوس خشكسالي، دست به هر كاري زده اند؛ در فرجام تكاپوهاي بي حاصل، ناگزير، روانه دربار مي شوند و مشكل خود را با خليفه در ميان مي گذارند. خليفه، بزرگان شهر را فرا مي خواند و با آنها به مشورت مي پردازد. بعد از ساعت ها شور و مشورت، بهترين راه نجات را، «خواندن نماز باران» مي يابند…

زن و مرد، پير و جوان، كوچك و بزرگ، در حالي كه روزه دار هستند، به سوي خارج شهر رهسپار مي شوند… 

عشق و اميد، در چهره هاي رنجور و آفتاب زده شان نهفته است. ورد زبانشان ذكر و دعا است. جز نزول باران، خواسته ديگري ندارند. خيلي زود، صف ها بسته مي شود. از صف هاي طولاني و پشت سر هم نمازگزاران، صحنه هاي جالب و به يادماندني به وجود مي آيد. همهمه التماس آميز، فضاي بيابان را پر كرده است.

طولي نمي كشد كه نماز به پايان مي رسد. چشم هاي اميدوار به آسمان دوخته مي شوند. آفتاب همچنان مي تابد و گرماي نفس گيرش زمين و زمان را آتشگون ساخته است. كم كم يأس و نااميدي بر دل ها سايه مي افكند. بر اضطراب و افسردگي نمازگزاران افزوده مي شود؛ هر يك بي صبرانه، بيابان را ترك مي كنند. روز دوم و سوم نيز مراسم نماز، با همان كيفيت و شكوه بيشتر ادامه مي يابد؛ ولي ابرهاي باران زا، همچنان ناياب و رؤيايي، و تنها در عالم ذهن آنان باقي مي ماند و حسرت چند قطره اشكِ آسمان، دل هايشان را به درد مي آورد!

«جاثليق»، بزرگ اسقفان مسيحي، رو به راهبان مسيحي مي كند و با لحن غرورآميزي مي گويد:
سه روز است كه مسلمانان به صحرا رفته اند و با اداي نماز، از خدا خواسته اند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نيامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقانيت خود را به آنان نشان دهيم.

سخنانش كه تمام مي شود، راه مي افتد. راهبان و ساير مسيحيان نيز از دنبالش گام برمي دارند و لحظاتي بعد، ناقوس عبادت به طنين در مي آيد و آنان طبق شيوه خويش به نماز و عبادت مي پردازند و از خداوند، طلب باران مي كنند. طولي نمي كشد كه ابرهاي تيره و باران آور، كران تا كران آسمان را فرامي گيرند و قطره هاي بارانِ درشت و پُر آب، از دل آسمان گرم و دم كرده « سامرّا» فرو مي ريزند.

صحنه عجيبي است! مثل اين كه معجزه بزرگي رخ داده است. به همين جهت، مسيحيان را شادي و شادابي فرامي گيرد و به پاس اين موفقيت بزرگ، به يكديگر دست مي دهند و حقانيت خويش را به رخ مسلمانان مي كشند. مسلمانان نيز با ديدن آن همه باران، به تحسين آنان مي پردازند و به دين و آيين آنها متمايل مي شوند.

راهبان مسيحي براي جلب توجه بيشتر مسلمانان و تسخير قلب هاي آنان، روز بعد نيز مراسم ويژه عبادي خود را در دامن صحرا انجام مي دهند. اين بار نيز از دل آسمان، شكافي گشوده مي شود و سرانجام جويبارهاي سرمستي از دامن دشت ها و كوهساران جاري شده و از به هم پيوستن آنها، سيلاب هاي خشمگين و موّاج ايجاد مي شود و رودخانه تفتيده شهر را پر آب مي سازند.

مسيحيان با آب و تاب، از ايجاد يك معجزه بزرگ سخن مي گويند. كرامت آنان، زبان به زبان به گوش خليفه مي رسد. لحظه به لحظه بر عزت و آبرومندي آنان افزوده مي شود. تمايل مسلمانان به مسيحيت، خليفه را به وحشت مي اندازد. احساس شرم، از قيافه پريشانش به خوبي قابل تشخيص است. به فكر فرو مي رود. طولي نمي كشد كه در ذهنش جرقه اي جان مي گيرد.

او بعد از چند لحظه تفكر، «صالح بن وصيف» را فرامي خواند و خطاب به او مي گويد:
ـ كليد اين معما در دست «ابن الرّضا»(1) است؛ هر چه زودتر او را حاضر كن.

ابن الرّضا را از زندان مي آورند. خليفه با ديدن چهره مصمّم و با صفاي او، به سخن مي آيد:
ـ ابامحمد!(2) امت جدت را درياب كه گمراه شدند!

امام عليه السلام آرام و خونسرد، خطاب به وي مي فرمايد:
ـ از جاثليق و ديگر راهبان مسيحي بخواهيد تا فردا نيز به صحرا بروند!

ـ به صحرا بروند؟! براي چه؟
ـ براي اداي نماز باران.

ـ در اين چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم ديگر احتياجي به باران ندارند!
ـ مي خواهم به كمك خداي متعال، شك و شبهه ها را برطرف سازم.

ـ در اين صورت، مردم را نيز بايد فرابخوانيم.

آنگاه به صالح بن وصيف، كه در كنارش ايستاده است، چشم مي دوزد و با لحن آمرانه اي مي گويد:
ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسيحي اطلاع بده تا فردا به صحرا بيايند؛ به جارچيان هم بگو مردم را خبر كنند تا شاهد كشف «حقيقت» باشند.

ساعتي نمي گذرد كه جمعيت زيادي در صحرا جمع مي شوند. گويا محشري برپا شده است. در يك سو، جاثليق و راهبان مسيحي ايستاده اند؛ لباس هاي بلند و مخصوصي به تن دارند. گردن بندهاي صليبي كه روي سينه هايشان آويخته شده است، در مقابل نور خورشيد مي درخشند. جاثليق مغرور و گردن برافراشته، قدم مي زند. گاهي بعضي از راهبان با خنده و شادماني، خودشان را به او نزديك مي كنند و درگوشي با او سخن مي گويند. جاثليق نيز با لبخندهاي پي درپي و جنباندن سر، سخنان آنان را تأييد مي كند.

طرف ديگر بيابان، محل استقرار مسلمانان است. آنان نيز دسته دسته دورهم حلقه زده اند و در انتظار آمدن خليفه و درباريان، لحظه شماري مي كنند. برخي از آنان كه شيفته جاه و جلال مسيحيان شده اند، سخنان مأيوس كننده اي بر زبان مي آورند. يكي مي پرسد:
ـ چرا اينجا جمع شده ايم؛ مگر روزهاي قبل، آنها را نيازموديم؟

ديگري پاسخ مي دهد:
ـ چرا، آزموده ايم؛ اين بار مي خواهيم رسماً مسيحي شويم.

صداي خنده در فضاي گسترده صحرا مي پيچد. مرد مؤمني كه تاب شنيدن چنين حرف هايي را ندارد؛ بي صبرانه رو به جمعيت كرده، مي گويد:
ـ اگر صبر كنيد، همه چيز روشن مي شود؛ اين بار «ابن الرّضا» در بين ماست. او از بهترين بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جريان «مباهله»،(3) باعث سرافكندگي مسيحيان نجران نشدند؟!

يكي ديگر از مسلمانان كه تا حال سكوت اختيار كرده است، با بي حوصلگي مي گويد:
ـ چرا، اين را شنيده ايم؛ ولي رسول خدا كجا و ابن الرّضا كجا؟ از دست يك فرد زنداني چه كاري ساخته است؟

صداي خشمگينانه اي در فضاي بي حد و حصر صحرا به طنين مي آيد. چشم ها به وي دوخته مي شود. او پيرمردي است با محاسن سفيد، قامت كشيده و چهره جذاب و دوست داشتني. با اين كه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدايش نوعي غضب نهفته است.

او كه از شنيدن سخنان هم كيشانش دلتنگ شده است، مي گويد:
ـ اي مردم! رسول خدا، پيامبر ما و ابن الرّضا، جانشين اوست. تمام فضل و كمال پيامبر، در او تجلي يافته است. براي اين كه سخنانم را باور كنيد، ناگزيرم كرامتي عجيب از آن حضرت برايتان تعريف كنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشم جعفري»(4) شنيدم كه مي گفت:

ـ «روزي خدمت ابن الرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا مي رفت. من نيز او را همراهي مي كردم. در مسير راه به فكر فرو رفتم. در عالم ذهن، به يادم آمد كه:
ـ زمان اداي بدهي ام فرا رسيده است و اكنون براي پرداخت آن چيزي در بساط ندارم!

هنوز در عالم ذهن سير مي كردم كه حضرت رو به من كرد و فرمود:
ـ غصه نخور! خداوند آن را ادا مي كند.

آنگاه از فراز اسبش به سوي زمين خم شد و با تازيانه اي كه در دست داشت، خطي كوچك بر زمين كشيد و فرمود:
ـ اي ابوهاشم! پياده شو و آن را بردار و مخفي كن.

پياده شدم و ديدم قطعه طلايي است كه بر زمين افتاده است. آن را برداشتم و مخفي كردم.

همچنان به مسير ادامه داديم. در حال پيمودن راه بوديم كه بار ديگر در ذهنم خطور كرد:
ـ اميدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبكارم را با اين مقدار راضي مي كنم و بعد از آن، براي رفع نيازهاي زمستان خانواده ام تلاش مي كنم.

صداي دلرباي ابن الرّضا، رشته افكارم را پاره كرد. نگاه كردم؛ در حالي كه به طرف زمين مايل شده بود، با تازيانه اش خطي ديگر كشيد و فرمود:
ـ پياده شو و آن را نيز بردار و مخفي كن.

پياده شدم. چشمم به قطعه نقره اي افتاد، آن را نيز برداشتم و مخفي كردم.

طولي نكشيد كه از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضي بود كه به عهده داشتم. آن را به مرد طلبكار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قيمت آن، مخارج زمستان خانواده ام را بدون كم و كاست، تهيه كردم.»(5)

پيرمرد بعد از نقل اين كرامت، به سخنش چنين ادامه داد: حال، از آنهايي كه نسبت به فضايل خاندان رسول خدا شك و شبهه دارند، مي پرسم:
ـ چه كسي چنين قدرتي دارد؟

صدايي از آن سوي جمعيت بلند مي شود:
ـ هر چه در فضائل و كمالات خاندان پيغمبر بگويي، كم گفته اي؛ من هم خاطره اي شنيدني از ابن الرّضا دارم كه… .

ـ چه خاطره اي؟ اسماعيل بن محمد!(6) پس چرا آن را تعريف نمي كني؟

ـ «يك روز در مسير حركت ابن الرّضا به انتظار نشستم . هنگامي كه از مقابلم عبور مي كرد، از فقر و بدبختي ام شكايت كردم و گفتم:
ـ به خدا سوگند! بيش از يك درهم ندارم…

حضرت رو به من نمود و فرمود:
ـ چرا سوگند دروغ مي خوري؛ در حالي كه دويست دينار زير خاك دفن كرده اي؟

آنگاه رو به غلامش كرد و فرمود:
ـ هر چه پول به همراه داري، به او بده.

بعد از آن كه غلام «صد دينار» به من داد، حضرت فرمود:
ـ هنگام نياز، از دينارهايي كه مخفي كرده اي، محروم خواهي شد.

كلامش كه تمام شد، به مسيرش ادامه داد و رفت. طولي نكشيد كه آن صد ديناري كه از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نياز شديدي پيدا كردم. به ناچار دنبال دينارهايي كه مخفي كرده بودم، رفتم. هر چه آن محل را گشتم، آنها را نيافتم. بعدها فهميدم كه پسر عمويم (پسرم) آنها را برداشته و گريخته است.»(7)

سخن از كرامات ابن الرّضا و فضل و كمالات خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم همچنان ادامه دارد كه خبر ورود خليفه و اطرافيانش در بين جمعيت مي پيچد.

خليفه و درباريانش قدم به صحرا مي نهند. ابن الرّضا نيز در بين آنها جلوه مي نمايد. فروغ نگاه هاي مردم به جمال زيبا و سيماي نوراني امام مي افتد. خليفه، فرمان مي دهد تا جاثليق و راهبان مسيحي براي طلب باران دست به آسمان بلند كنند و از خداوند بخواهند تا بار ديگر، باران رحمتش را بر آنان نازل كند. طولي نمي كشد كه دست هاي آنان رو به آسمان برافراشته مي شوند. همان دم در آسمان پُر حرارت و آفتابي، انبوه ابرهاي باران زا ظاهر شده و قطره هاي درشت باران، مرواريدگونه فرو مي ريزند.

همه نگاه ها به ابن الرّضا دوخته شده است. او راهبي را نشان داده، فرمان جست و جوي لابه لاي انگشتان او را صادر مي كند. خليفه بيش از ديگران شگفت زده به نظر مي رسد. او از خودش مي پرسد:
ـ آيا ممكن است چيزي در ميان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد كه به وسيله آن باران ببارد؟!

غلام حضرت به تندي دور آن راهب را مي گيرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوي دستش مي پردازد. شي ء كوچك و سياه فامي را از ميان انگشتانش بيرون مي آورد و به ابن الرّضا تحويل مي دهد. گويا آن حضرت، شي ء مورد نظر را به خوبي مي شناسد. به همين جهت، آن را با احترام خاص در پارچه اي مي پيچد و سپس خطاب به آن راهب مسيحي مي فرمايد:
ـ اينك، طلب باران كن.

راهب بار ديگر دست هايش را به سوي آسمان بلند مي كند. اين بار نيز چشم ها به آسمان دوخته مي شوند. ابرها در حال جا به جايي است و خورشيد از پشت تراكم ابرهاي سرگردان، نمايان مي شود.

رنگ از صورت جاثليق و راهبان مسيحي پريده است. آنها بيش از اين، تحمل نگاه هاي ملامت گر و نيش خندهاي مردم را ندارند؛ با سرافكندگي به سوي خانه هاي خود باز مي گردند. مردم كه حسابي شگفت زده شده اند، به ابن الرّضا چشم مي دوزند.

خليفه در حالي كه به آن شي ء خيره شده است، مي پرسد:
ـ اي پسر رسول خدا! آن چيست؟

ـ اين، استخوان پيامبري از رسولان الهي است كه راهبان مسيحي از قبور آنان برداشته اند؛ استخوان هيچ پيامبري ظاهر نمي گردد، مگر آن كه «باران» نازل شود.

خليفه در حالي كه هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسين او مي پردازد و همان لحظه، دستور آزادي آن حضرت را صادر مي كند. امام حسن عسكري عليه السلام كه فرصت را مناسب مي يابد، تقاضا مي كند تا ياران زنداني اش را نيز آزاد كنند. خليفه، لحظه اي به فكر فرو مي رود؛ مثل اين كه چاره اي جز پذيرش سخن آن حضرت را ندارد. (8)

پي نوشت ها:
1. امامان جواد، هادي و عسكري عليهم السلام را به احترام انتساب شان به امام رضا عليه السلام، «ابن الرّضا» مي گويند.
2. كنيه امام حسن عسكري عليه السلام
3. ر.ك: آل عمران / 61.
4. يكي از ياران امام عسكري عليه السلام و راوي كرامت.
5. مناقب آل ابيطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.
6. از هم عصران امام حسن عسكري عليه السلام و راوي كرامت.
7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56/ مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 432.
8. مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 425/ اثبات الهداة، شيخ حرّ عاملي، شرح و ترجمه احمدجنتي، ج 6، ص 319 و 320.

موسسه حضرت ولی عصر(عج)

دوستان عزیز می توانند در صورت تمایل به مطالعۀ نقد وبررسی این داستان، به لینک زیر مراجعه فرمایند:

 .naghd dastan mobahele .docx

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 1 نظر

کلیدواژه ها: امام عسکری جاثلیق نصرانی مباهله مباهله، امام عسکری علیه السلام نقد و‮ ‬بررسی

موضوعات: ربیع الثانی, طلـــوع خورشیـــد یازدهم لینک ثابت

نظر از: hosna [عضو] 
  • اَحسَنواالحُسنی

با سلام وادب
بنده این مطلب را قبلا به مناسبت شهادت امام عسکری علیه السلام قرار داده بودم ولی بعدا با تحقیق بیشتر به اشکالات وسوالاتی برخوردم که نیاز به تحقیق بیشتری داشت لذا در منابع شیعی منبع اصلی روایت را یافته وبه نقد این داستان پرداختم .به همین دلیل وبه مناسبت میلاد آقا (ع) مجددا این عنوان را انتخاب کرده تا بتوانم بعد از آن نقدش را ذکر کنم وبدلیل طولانی بودن ، آن را در قالب word برای دوستان ارسال می کنم.

با تشکر

1394/10/21 @ 12:23


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

أَحسَنُواالحُسنـــىٰ

باسلام واحترام مقدم میهمانان عزیز را به وبلاگ مذهبی « أَحسَـــنُـواالْحُسنـــىٰ » خوش آمد می گویم. نام این وبلاگ برگرفته از آیۀ زیبای 26 سوره مبارکۀ یونس(ع) ، و هدف از ایجادآن، اشاعه و نشر فرهنگ ومعارف اسلامی ،کلام وحی واهل بیت(علیهم السلام) می باشد. امیدوارم بنده را با نظرات ارزشمنــد خود یاری نمایید. ان شـــاءالله

موضوعات

  • همه
  • همه موضوعات
  • تفسیر
  • احادیث
  • حکایات
  • اخبارتشیع
  • شبهات
  • کتاب شناسی
  • درمحضرمولا امیرالمومنین ع
  • مناسبت ها
    • محرم الحرام
      • آیات حسینی
      • روز نگار عاشورا
      • پرسمان حسینی
      • احکام عزاداری
      • کرامات الحسین(ع)
      • پای درس امام حسین(ع)
      • فضایل ااحسین(ع)
      • اعمال محرم
      • امام حسین از دیدگاه اندیشمندان جهان
      • سبک تربیت فرزند حسینی
      • امام حسین از دیدگاه اهل سنّت
      • سیرۀ امام حسین در اندیشۀ شهداء
      • اشعار حسینی
      • حکایات
      • مداحی
    • صفرالمظفر
      • شهادت دُردانۀ حسین(ع)
      • اربعین حسینی
      • آثار وبرکات زیارت امام حسین(ع)
      • شهادت کریم اهل بیت(ع)
        • مناظرات حضرت
        • حکایات الکریم
        • کرامات الکریم
        • تربیت حسنی
        • واپسین روزها
      • رحلت رسول الله(ص)
        • واپسین لحظات
      • شهادت عالم ال محمد(ص)
        • سیرۀ رضوی
        • حکایات رضوی
    • ربیع الاول
      • پای درس امام عسکری(ع)
      • طلوع خورشید مکه
        • نظرمفتیان وهّابی پیرامون جشن میلاد نبی(ص)
        • نظر اهل سنت درجشن میلادنبی(ص)
    • ربیع الثانی
      • وفات کریمۀ اهل بیت سلام الله علیها
        • روایات درفضیلت زیارت
        • مختصری از تاریخچۀ حرم
        • احادیث منقول از حضرت معصومه(س)
        • کرامات الکریمه
        • چهل حدیث قم واهل قم
          • حضرت رسول(ص)
          • حضرت امیر المومنین(ع)
          • حضرت امام صادق(ع)
          • حضرت امام کاظم(ع)
          • حضرت امام رضا(ع)
          • حضرت امام هادی(ع)
          • حضرت امام عسکری(ع)
      • طلـــوع خورشیـــد یازدهم
      • سیدالکریم،حضرت عبدالعظیم(ع)
    • جمادی الاول
      • ولادت حضرت زینب(س)
      • بانوی بی نشان(ایام فاطمیه)
        • پرسمان فاطمی
        • درانتظار شهادت
        • احادیث فاطمی
        • حکایات وفضایل حضرت زهرا(س)
        • کتابشناسی فاطمی
        • آموزه های زندگانی حضرت زهرا(س)
    • جمادی الثانی
    • رجب المرجب
    • شعبان المعظم
    • رمضان الکریم
      • ضیافت الهی
      • قمرماه رمضان
      • اسرار عبادات
      • دلنوشته های ماه رمضانی
      • در محضر قرآن
    • شوال
      • شهادت
    • ذی القعده
      • عالم آل محمد(ع)
        • کرامات الرضویه
          • به روایت اهل سنت
          • به روایت شیعه
      • میلادشمس الشموس
        • پرسمان رضوی
      • شهادت جوادالائمه(ع)
        • پرسمان جوادالائمه(ع)
    • ذی الحجه
      • پیوند آسمانی
      • داستانهای صوتی حج
      • عید ولایت وامامت
      • روزمباهله ونزول آیه تطهیر
      • روز خانواده
      • میلاد امام هادی(ع)
    • هفته دولت
    • هفته دفاع مقدس
    • ویژۀ دهۀ فجر
    • بصیرت سیاسی، انتخابات
  • درمحضر بزرگان
    • پندها وآموزه ها
    • دستورات
    • توصیه ها
    • طنز
  • اشعار
  • آدینه موعود
  • تصاویر
  • طوفان جاهلیت
  • پرسش وپاسخ
  • اخلاقی-تربیتی
  • آیات طلایی
  • صادق آل محمد(ع)
    • *حکایات وکرامات امام صادق (ع)
    • *پای درس امام صادق (ع)
    • امام صادق(ع)وعلماءاهل سنت
    • روایات مهدوی امام صادق(ع)
    • شاگردان امام صادق(ع)
    • گنج های بزرگ دنیا از زبان امام صادق(ع)
    • جوانان درکلام امام صادق(ع)
    • وصیت ها
  • از وهابیت بیشتر بدانیم
    • کلیپ های دیدنی
  • آزمون پایان دوره
تاریخ روز

همراه با قــــرآن در بهار قــــرآن

آیه قرآن تصادفی

لبخندهای پشت خاکریز

مهدویت امام زمان (عج)

جستجو

پیوند ها

  • دختر فاطمه ام
  • عفاف وحجاب
  • رهبرمعظم
  • ولایت
  • موسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر عج

ز یارت عاشورا

زیارت عاشورا

عکس

کد ِکج شدَنِ تَصآوير

آیه قرآن
  • هدیۀ صلوات شما به چهارده معصوم علیهم السلام هنگام خوندن مطالب صدقۀ جاریه ای باشدبرای روز مبادایتان .
  • تماس