استدلال امير المؤمنين (ع) با ابو بكر
امام صادق (ع) از پدران خود نقل كرده كه چون ابو بكر به خلافت نشست و مردمان با وى بيعت كردند و از على كناره گرفتند، ابو بكر پيوسته با على خوشرويى نشان مى داد ليك از على گرفتگى مى ديد.
اين كار بر ابوبكر گران آمد، مى خواست به طريق خصوصى او را ديده نظر وى را در اين موضوع دريابد، از آنكه مردمان كار خلافت را به وى حواله كردند عذر خواهى كند.
از اين روى با على ملاقات كرد و گفت:
يا ابا الحسن به خدا سوگند من در كار خلافت اتفاقى و رغبتى نداشتم و به خود اعتماد ندارم و از نظر خواسته و دودمان هم پشتيبانى ندارم و نخواستم آن را از كسى گرفته باشم، مى بينم كه از من دل تنگ هستى.
على [ع]گفت: هر گاه رغبت به خلافت نداشتى چرا زير بار آن رفتى با آنكه يقين نداشتى كه از عهده آن بر نيايى؟
ابو بكر گفت: سبب آن حديثى بود كه از پيامبر شنيده بودم كه گفت: پيروان به گمراهى اتفاق نمى كنند. من ديدم كه همه بر پيشوايى من اتفاق كردند از حديث پيامبر (ص) پيروى كردم و گمان نمى كردم مردمان بر خلاف من اتفاق كنند از اين جهت به خواست ايشان پاسخ دادم و هر گاه مى دانستم با من مخالفت مى كنند نمى پذيرفتم.
على (ع) گفت: حديثى را كه از پيامبر ياد كردى. خدا پيروان مرا به گمراهى متفق نمى كند درست است ليك، بگو من از پيروان نبودم؟ آنان كه با تو مخالفت كردند مانند: سلمان و عمار و ابو ذر و مقداد و قيس بن عباده و دسته او از انصار؟
ابو بكر گفت: تصديق مى كنم كه همه از امت بودند.
على گفت: پس چگونه به حديث پيامبر استدلال مى كنى در صورتى كه ايشان از بزرگان ياران پيامبر بودند و در خيرخواهى براى پيامبر (ص) كوتاهى نكردند و با تو مخالفت كردند.
ابو بكر گفت: من در ابتدا نمى دانستم ايشان با من مخالف هستند. بعدا دانستم و ترسيدم هر گاه كناره گيرم اختلاف پديد آيد و مردم از دين باز گردند براى مصلحت امت اين كار را پذيرفتم، تو نيز به حفظ مسلمانان و دين ايشان علاقه دارى
على گفت: درست است ليك به من بگو كسى كه شايسته كار خلافت است بايد چه اوصافى داشته باشد؟ غير از آنچه تو گفتى.
ابو بكر گفت: بايد خير خواه و وفادار باشد و بخشش بى جا نكند، خوشرويى و داد و جوانمردى داشته باشد به قرآن و سنت پيامبر و بهداورى دادگرانه دانا باشد نسبت به جهان زاهد و بى رغبت باشد، داد ستم رسيده را از ستمكار بستاند چه خويش باشد و چه بيگانه، ابو بكر خاموش شد،
على(ع) سپس گفت: اى ابو بكر! ترا به خدا سوگند اين صفات در من است يا در تو؟.
ابو بكر گفت: در تو.
على(ع) گفت: اى ابو بكر آيا من بودم كه پيش از آنكه كسى از مردان بياد اسلام باشد پيامبر را اجابت كردم يا تو؟.
ابو بكر گفت: تو
على(ع) گفت: من بودم كه براى عموم عرب در موسم حج براى ايشان سوره برائت را خواندم يا تو؟،
ابو بكر گفت: تو.
على (ع)گفت: من بودم كه در روز هجرت پيامبر (ص) به غار ثور با جان خود پيامبر را نگاهدارى كردم يا تو؟.
ابو بكر گفت: تو.
على گفت. من بودم در ركوع انگشترى صدقه دادم و آيت ولايت من پيوست به ولايت خدا و پيامبر (ص) براى من فرود آمد يا براى تو؟!
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: من هستم كه به مفاد حديث پيامبر (ص) در روز غدير سرور بر تو و بر هر مسلمان هستم يا تو؟.
ابو بكر: تو.
على(ع) گفت: وزارت پيامبر (ص) و منزله هارون به موسى نسبت به او از آن من است يا از آن تو؟.
ابو بكر گفت: از آن توست.
على(ع) گفت: مرا و خانواده و فرزندان مرا براى مباهله و نفرين مشركان ترسا بيرون برد يا ترا و خانواده و فرزندان ترا؟.
ابو بكر گفت: تو و خانواده ترا.
على(ع) گفت: ترا به خدا سوگند، آيت تطهير از آلودگى ها در باره من و خانواده و فرزندان من فرود آمد يا براى تو و خاندان تو؟
ابو بكر گفت: براى تو و خاندان تو.
على(ع) گفت: در روز اجتماع كساء پيامبر براى من و خانواده من و فرزندان من دعا كرد و گفت: خدايا ايشان خاندان مناند، از آتش دور باشند يا براى تو؟
ابو بكر گفت: براى تو و خانواده و فرزندان تو.
على(ع) گفت: من مقصود از اين آيت هستم كه قرآن گفته: به نذر وفا مى كنند و از روز شر انگيز مى ترسند يا تو؟.
ابو بكر گفت: تو
على گفت: تو آن جوانمردى كه از سوى آسمان در باره وى بانگ برخاست كه: لا سيف الا ذو الفقار و لا فتى الا على
يا من؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: تو بودى كه در هنگام نمازى آفتاب براى تو بازگشت، تا آن را بگزارد، سپس فروشد يا من؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: تو بودى كه پيامبر درفش خود را در روز گشايش خيبر به وى داد و به دست وى قلعه خيبر گشوده شد يا من؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: تو بودى كه به كشتن عمرو بن عبد ودّ اندوه از دل پيامبر (ص) بردى و از مسلمانان يا من بودم؟.
ابو بكر گفت: تو.
على گفت تو بودى كه پيامبر در رسالت خود بر پريان امين شمرد و پريان به دست وى به خدا گرويدند يا من؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: تو بودى كه پيامبر پاك نژادى و حلالزادگى وى را از آدم تا پدرش ستود به گفته خود: من و تو از آدم تا عبد المطلب از زناشويى هستيم باور داشت يا من؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: من بودم كه پيامبر وى را برگزيد و دخت خويش فاطمه را به وى داد و گفت: خدا وى را به تو تزويج كرد يا تو؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: من پدر حسن و حسين دو ريحان او هستم كه در باره ايشان گفته: اين دو سرور جوانان بهشت هستند و پدر ايشان بهتر از ايشان است يا تو؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: برادر توست كه با دو بال آراسته است و در بهشت با فرشتگان هم پرواز است يا برادر من؟.
ابو بكر گفت: برادر تو.
على(ع) گفت: من ضامن دين پيامبر (ص) شدم و در موسم حج بانگ زدم كه تعهدات وى را مى پردازم يا تو؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: من بودم خدا رسانيد وى را، چون پيامبر (ص) مى خواست گوشت آن مرغ بريان را بخورد و گفت: خدايا دوستترين بندگان خود را پس از من بر سر اين خوان برسان يا تو را؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: من بودم كه پيامبر وى را به كشتار ناكثين و قاسطين و مارقين از دين موافق تأويل قرآن بشارت داد يا تو؟.
ابو بكر گفت: تو.
على گفت: من بودم كه گفتار آخرين پيامبر را دريافتم، و كار غسل و دفن وى پرداختم يا تو؟
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: تورا به خدا سوگند: من بودم كه پيامبر گفت: على داوركننده ترين شماست. مخصوصا در دانش داورى مردم را دلالت كرد يا تو؟.
ابو بكر گفت: تو.
على گفت: من بودم كه پيامبر در زندگى خود ياران خويش را دستور داد كه به عنوان امير مؤمنان بر وى درود دهند يا تو؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: تو در خويشى به پيامبر نزديكترى يا من؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: تو دينارى به پيامبر در مورد نياز وى دادى و جبرئيل با تو بيعت كرد و محمد و فرزندان وى را مهمانى كردى يا من؟.
ابو بكر از اين سخن بگريست و گفت: تو.
على(ع) گفت: تو بودى كه پيامبر وى را به دوش نهاد تا بتهاى خانه كعبه را فرو ريزد و بشكند در صورتى كه هر گاه مى خواست دست خود را به آسمان رساند رساندى يا من؟،
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: تو بودى كه پيامبر بدو گفت: تو دارنده درفش من در جهان و جاويدانى يا من؟.
ابو بكر گفت: تو.
على گفت: تو بودى كه پيامبر فرمان داد در سرايش در مسجد وى باز باشد در صورتى كه فرمود: در سراى همه ياران و خويشان وى را از سوى مسجد ببندند و براى وى حلال كرد و آنچه را خدا براى او حلال كرده بود يا من؟.
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: تو بودى كه پيش از راز گفتن با پيامبر صدقه دادى و راز گفتى با وى يا من؟.در همين هنگام بود كه خدا گروهى را سرزنش كرد و گفت: «ترسيديد پيش از راز گفتن خود صدقه بدهيد.»
ابو بكر گفت: تو.
على(ع) گفت: تو بودى كه پيامبر در باره وى به فاطمه (ع) دخت خود در ضمن گفتار خويش گفت: من ترا به كسى دادم كه پيش از همه مردم ايمان آورده و اسلام وى بر همه برتر است يا من؟
ابو بكر گفت: تو.
على پيوسته نيكى هاى خود را كه خدا بدو ويژه ساخته بود و در ديگران نبود براى ابى بكر بر شمرد.
ابو بكر همه را باور داشت كه به اين گونه هنرها شايسته زمامدارى مسلمانان مى گردد.
آنگاه على به ابى بكر گفت: پس چرا فريفته شدى كه از خدا و پيامبر وى و دين او باز ايستادى؟. تو خود را خليفه پيامبر مى دانى با آنكه سزاوار آن نيستى.
ابو بكر بگريست و گفت: اى ابا الحسن راست گفتى. امروز مرا مهلت ده تا در كار خود و تو انديشه كنم. على نيز مهلت داد.
امّـــــــــــــــا…………………………………………………………………………………
الخصال /شیخ صدوق رحمة الله علیه/ترجمه مدرس گيلانى ؛ ج2 ؛ ص158