اي حسين عزيز! دستم خالي است
مرحوم حضرت آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائري ميفرمود:
در آن سالهايي كه من در كربلاي معلا مشغول تحصيل بودم، شبي در خواب ديدم شخصي به من گفت: شيخ عبدالكريم! كارهايت را بكن كه سه روز ديگر از دنيا خواهي رفت. وقتي از خواب بيدار شدم متحير و نگران شدم، ولي پيش خود گفتم اين يك خواب بود و شايد تعبيري نداشته باشد.
دو روز بعد ناگهان لرزهاي شديد در بدنم حس كردم و حالم لحظه به لحظه وخيمتر شد تا اينكه احساس كردم دو نفر كنار من ظاهر شدند و گفتند اجل اين مرد رسيده و مشغول قبض روح من شدند. من در همان حال به ياد خوابي كه ديده بودم افتادم و فهميدم كه آن خواب، رويايي صادقه بوده است، پس نگران و دلشكسته متوجه حرم حضرت سيدالشهدا شدم و عرض كردم:
اي حسين عزيز! دستم خالي است و زاد و توشهاي تهيه نكردهام، شما را به حق مادرتان زهرا از من شفاعت كنيد كه خدا مرگ مرا به تأخير بياندازد. در همان حال ديدم بلافاصله شخصي نزد آن دو نفر آمد و گفت: حضرت سيدالشهدا فرمودند شيخ عبدالكريم به ما توسل كرده و ما هم شفاعت او را نزد خداي متعال كرديم؛ پس ديدم آن دو نفر با كمال احترام جواب دادند: سمعاً و طاعتاً و رفتند. در اين هنگام احساس سلامت كردم و آرام آرام بدنم را تكان دادم و بعد از آن تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم و به شكر خداوند از آن حالت به كلي بيرون آمدم و خوب شدم.
هر دم به گوشم ميرسد آواي زنگ قافله
اين قافله تا كربلا ديگر ندارد فاصله
يك زن ميان محملي اندر غم و تاب و تب است
اين زن صدايش آشناست اي واي من اين زينب است