حدیث ثعلبیّه
13- ثعلبیه
سه شنبه، 22 ذی حجه
خبر شهادت مسلم
عبد الله بن سليم و مذرى بن مشمعلّ أسدى مى گويند: وقتى حجّمان تمام شد، تمام همّت خود را بر پيوستن به حسين عليه السّلام در بين راه قرار داده بوديم، به خاطر اينكه مى خواستيم ببينيم كار و بارش به كجا مى انجامد؟ لذا حركت كرديم، دو شترمان را به سرعت مى بردند تا اينكه به زَرود رسيديم، وقتى نزديك زرود شده بوديم، مردى را ديديم كه وقتى چشمش به حسين عليه السّلام افتاد راهش را كج كرد، حسين عليه السّلام توقف نمود گويا براى او توقف كرده بود ولى وقتى ديد آن مرد راهش را كج كرد حسين عليه السّلام هم رهايش نموده، به راه خويش ادامه داد.
يكى از ما به رفيقش گفت: برويم نزد اين مرد و از او در رابطه با كوفه بپرسيم، اگر خبرى از كوفه داشته باشد ما نيز از وضع كوفه با خبر مى شويم، لذا رفتيم تا اينكه به او رسيديم، گفتيم: سلام عليك، گفت: عليكم السلام و رحمة الله.
گفتيم مرد كدام قبيله اى؟ گفت أسدى هستم، گفتيم ما هم أسدى هستيم. تو كيستى؟ گفت من بكير بن مثعبة هستم. ما هم نسب خود را به او معرفى كرديم، بعد گفتيم از مردم پشت سرت به ما خبر بده؟
گفت بله، از كوفه خارج نشده بودم كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروة كشته شدند و ديدم آن دو را با پاهايشان در بازار مى كشيدهاند.
عبد الله بن سليم و مذرى بن مشمعلّ مى گويند بعد از اين گفتگو آمديم و به حسين عليه السّلام ملحق شديم و همراهش رفتيم تا فرود آمد و منزل كرد.
حسين عليه السّلام شب را در ثعلبيّه منزل كرد، وقتى فرود آمد نزدش رفته، بر او سلام كرديم، جواب سلاممان را
داد.
گفتيم: رحمت خدا بر شما باد، پيش ما خبريست كه اگر خواستى علنى و اگر نخواستى مخفيانه بگوئيم. حضرت نگاهى به همراهانش انداخت و فرمود: نزد اينها سرّى وجود ندارد، اينها محرم اسرارند. گفتيم: آيا آن سوارى را كه غروب ديروز روبرويتان مى آمد ديده اى؟
فرمود: بله، خواستم از او سؤالى بكنم.
گفتيم: ما جزئيات خبرش را براى شما گرفتيم و شما را از پرسش از او بى نياز نموده ايم. او شخصى أسدى از قبيله ما و فردى با تدبير و با صداقت و فاضل و عاقل بود، مى گفت: هنوز از كوفه بيرون نيامده بود كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروة كشته شدند! حتّى [مى گفت] ديده بود ريسمان بر پايشان كرده در بازار مى كشيدند.
[حضرت با شنيدن اين خبر] فرمود: «إنّا للّه و إنّا إليه راجعون»! رحمت خدا بر آن دو باد، چند بار اين جمله را تكرار كرد.
گفتيم: شما را بخدا به خاطر جان خودتان و اهل بيتتان از همين جا برگرديد، در كوفه يار و پيروى برايتان وجود ندارد، [نه تنها ياورى وجود ندارد] بلكه مى ترسيم كوفه دشمن شما شده باشد.
[سخن كه به اينجا رسيد] پسران عقيل بن أبى طالب [برادران مسلم بن عقيل] برآشفتند و گفتند: نه و الله تا انتقاممان را نگيريم و يا [طعم شهادت] را همانطور كه برادرمان چشيد نچشيم، رهايشان نمى كنيم. عبد الله بن سليم و مذرى بن مشمعلّ مى گويند: در اين حين حسين عليه السّلام به ما نگاه كرد و فرمود: بعد از اينها [يعنى مسلم و عبد الله بن یقطر] زندگى خيرى ندارد!
از اين جمله ما فهميديم كه او عزمش را بر ادامه اين مسير جزم كرده است. لذا گفتيم: خدا برايت خير پيش آورد.
امام عليه السّلام فرمود: خدا شما را رحمت كند.
سپس منتظر ماند تا اينكه سحر شد و به جوانان و بندگانش گفت: آب زيادى بگيريد، آنها هم آب زيادى گرفتند و از آنجا رفته، به حركت ادامه دادند تا به منزل زباله رسيدند.
منبع:همان