داستان بسیار جالب در مورد زنى با عمر بن عبد العزیز
گويند: در آن بينى كه عمر بن عبد العزيز در مجلس خود نشسته بود دربان او با زنى خون آلوده، بلند قامت و خوش قد و بالا با دو مرد ديگر كه با آن زن بودند با نامه اى كه ميمون بن مهران به عمر بن عبدالعزيز نوشته بود وارد شدند و نامه را بعمر دادند، وقتى كه عمر آن را باز كرد ديد نوشته:
(بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ)* از ميمون بن مهران به سوى عمر بن عبد العزيز، سلام عليك و رحمت اللَّه و بركاته، اما بعد: امر عجيبى براى ما پيش آمد كرده كه سينههاى ما را تنگ كرده و فكر ما بآن رسا نيست لذا ما خود را راحت كرده و آن را به اهلش واگذار نمودهايم، زيرا كه خداى تعالى ميفرمايد: وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ «سوره نساء، آيه (85) ». اين يك زن و دو مردى را (كه بحضور شما روانه كردم) يكى از آن دو مرد شوهر و ديگرى پدر اين زن است كه گمان ميكند دامادش بدين نحو قسم خورده كه على بن ابى طالب عليه السّلام بهترين اين امت و سزاوار ترين مردم برسول خدا صلى اللَّه عليه و آله است و باين قول دختر او را طلاق داده است و پدر اين زن گمان ميكند كه دخترش بر دامادش حرام شده زيرا يعنى: اگر آن (قضاوت) را به عهده پيغمبر و اولو الامر (يعنى دوازده امام) ميگذاشتند آنهائى كه استنباط ميكردند حكم آن را ميدانستند- مترجم. كه چون مادر او ميباشد. شوهر اين زن بپدر زن خود ميگويد: تو دروغ ميگوئى و گناه ميكنى زيرا قسم من قسم بجائى بوده و حرف من صدق است، و اين زن على رغم انف و غيظ تو زن من ميباشد. همين كه نزد من آمدند از شوهر راجع بقسمش پرسيدم؟ گفت: آرى من قسم خوردهام و زنم را بدين نحو طلاق دادهام كه على بن ابى طالب عليه السّلام بهترين مردم و سزاوارترين آنها برسول خدا صلى اللَّه عليه و آله است هر كه ميخواهد على را بشناسد بشناسد و هر كه نمىشناسد نشناسد هر كه ميخواهد غضب كند غضب كند و هر كه ميخواهد راضى باشد راضى باشد، موقعى كه مردم اين سخن را شنيدند بدور او جمع شدند، و اين مردم هم اگر زبانشان يكى باشد دلهاشان يكى نيست (يعنى طالب فتنه و آشوبند). يا امير المؤمنين تو اختلاف مردم و متابعت آنها را از هوا و هوس ميدانى و ميدانى كه مردم چگونه به سرعت بسوى فتنه و آشوب ميروند، لذا ما از قضاوت خود دارى كرديم، تا آن طور كه خدا بتو تعليم داد قضاوت فرمائى. پدر و شوهر اين زن خود را از او جدا نمي كنند پدر قسم ميخورد كه نگذارد اين زن با شوهرش باشد و شوهر قسم ميخورد كه از زنش جدا نشود اگر چه گردنش زده شود مگر اينكه حاكمى بر عليه او حكم كند كه مخالفت امر او و امتناع از دستور او مقدور نباشد يا امير المؤمنين خدا توفيق تو را نيكو كند و تو را هدايت فرمايد … .
راوى گويد: در آن مجلس رجال بنى اميّه و قريش حضور داشتند عمر بن عبد العزيز به ابو مرّه (پدر آن زن) گفت: يا شيخ تو (در باره اين مسأله) چه مي گوئى؟ گفت: يا امير المؤمنين زن اين مرد دختر من است كه با بهترين جهيزيه بخانه او فرستادم و خير اين زن نصيب او شده است اين مرد قسم دروغ خورده كه من زنم را طلاق دادهام و مي خواهد كه با او باشد، عمر گفت: اگر با اين قسم زن خود را طلاق نداده باشد قسم او چطور قسمى خواهد بود؟ گفت: سبحان اللَّه اين موضوعى كه او در باره اش قسم خورده كذب آن واضح و روشنتر است از اينكه من با اين علم و سنّم در باره آن شكى داشته باشم، زيرا اين مرد قسم خورده كه بعد از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله على بهترين اين امت است و الّا زوجه او سه طلاقه باشد.
عمر بن عبد العزيز به شوهر آن زن گفت: تو چه ميگوئى آيا چنين قسمى خورده اى؟ گفت: آرى،
وقتى كه گفت: آرى نزديك بود كه مجلس اهل خود را مضطرب نمايد و به غضب در آورد و بنى اميّه با غضب به شوهر آن زن نگاه مي كردند ولى حرف نمي زدند و بصورت عمر بن عبد العزيز مى نگريستند، عمر سر خود را به زير انداخت و با دست خود روى زمين خط مي كشيد و اهل مجلس هم ساكت و منتظرند كه عمر چه خواهد گفت عمر سر خود را بلند كرده اين شعر را انشاء كرد:
اذا ولى الحكومة بين قوم اصاب الحق و التمس السداد
و ما خير الامام اذا تعدى خلاف الحق و اجتنب الرشادا
آنگاه به اهل مجلس گفت: شما راجع به قسم اين مرد چه مي گوئيد؟ همه ساكت شدند، گفت: جواب بگوئيد! مردى از بنى اميّه گفت: اين حكم حكم ناموس است و براى ما (طايفه بنى اميّه كه شيعه نيستيم) صلاح نيست كه قضاوت كنيم، تو در بين آنها عالمى مورد اطمينان هستى ميتوانى بر له و عليه آنان قضاوت كنى. عمر گفت: تو (نظريه خود را) بگو زيرا حرفى كه موجب ابطال حق و اثبات باطل نباشد آزاد است، گفت: من چيزى نمي گويم. سپس عمر بمردى از فرزندان عقيل بن ابى طالب متوجه شده گفت: تو در باره قسمى كه اين مرد خورده چه مي گوئى آن را غنيمت بدان (و جواب بگو) گفت: اگر تو قول مرا حكم قرار مي دهى و حكم مرا جائز مي دانى ميگويم، و اگر غير از اين باشد سكوت من بهتر و دوستى ما بادوامتر خواهد بود، عمر گفت: بگو حكم تو حكم و قول تو ممضى خواهد بود همين كه بنى اميّه اين مقاله را شنيدند گفتند: يا امير المؤمنين تو مراعات ما را نكردى زيرا قضاوت را به عهده غير از ما نهادى در صورتى كه ما پاره بدن تو و نزديكترين رحم تو هستيم. عمر گفت: ساكت باشيد، مگر من قبل از اين به شما نگفتم ولى شما قبول نكرديد؟ گفتند: آن طور كه با آن مرد عقيلى رفتار كردى با ما رفتار نكردى و حكم ما را حكم قرار ندادى، عمر گفت: اگر او در قضاوت به صواب رود و شما به خطا اگر او (در قضاوت) قادر و شما عاجز باشيد اگر او بينا و شما كور باشيد پس (تقصير از من است كه بشما) اعتنا نكرده ام. هيج ميدانيد كه او مثل شما نيست؟ گفتند: نه . عمر گفت: آن مرد عقيلى حكم را ميداند، بعد از آن به مرد عقيلى گفت: تو چه مي گوئى؟ گفت: بلى يا امير المؤمنين مثل اينها مثل اولى است چنان كه مي گويد:
دعيتم الى امر فلما عجزتم تناوله من لا يداخله عجز
فلما رأيتم ذاك ابدت نفوسكم نداما و هل يغنى من الحذر الحرز
عمر گفت: احسنت چه خوب گفتى، اينك جواب آن مسأله را كه از تو پرسيدم بگو گفت: يا امير المؤمنين قسم او راست است ولى زوجه خود را طلاق نداده، عمر گفت: اين جواب را من ميدانم (تو بايد جواب مفصّلتر از اين بگوئى)
گفت،: يا امير المؤمنين تو را بخدا قسم ميدهم آيا تو نمي دانى كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله به فاطمه (ع)- در آن موقعى كه به خانه فاطمه بر مي گشت- فرمود: دخترم مريضى تو چيست؟ گفت: چشمهايم درد ميكند- على عليه السّلام هم دنبال كارى از كارهاى رسول خدا رفته بود- پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله به فاطمه فرمود: چيزى ميل دارى؟ گفت: آرى اشتهاء به انگور دارم ولى كمياب است زيرا كه فعلا فصل انگور نيست، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: خدا قادر است كه انگور را با آن كسى كه نزد خدا بهترين امت من است براى ما حاضر كند، در اين موقع على عليه السّلام دقّ الباب كرد همين كه درب را باز كرد ديد با على عليه السّلام چيزى است كه گوشه رداى خود را روى آن انداخته. رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: يا على اين چيست؟ گفت: انگور است كه براى فاطمه (ع) خريدم، پيغمبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله گفت: اللَّه اكبر، بار خدايا همين طور كه به آمدن على عليه السّلام و مستجاب شدن دعاى ما، ما را خوشحال كردى اين انگور را وسيله شفاى دخترم فاطمه قرار بده آنگاه فرمود: دخترم به نام خدا به خوردن انگور شروع كن، هنوز رسول خدا بيرون نرفته بود كه درد چشم فاطمه تخفيف يافته خوب شد.
عمر بن عبد العزيز گفت: راست گفتى و خوب هم گفتى من شهادت مي دهم كه اين معجزه را شنيدم و آن را حفظ كرده ام، آنگاه به شوهر آن زن گفت: دست زن خود را بگير و برو، اگر پدر او مزاحم تو شد بينى او را به خاك بمال، بعد از آن گفت: اى فرزندان عبد مناف بخدا قسم ما نسبت به آنچه كه ديگران مي دانند جاهل نيستيم و راجع به احكام دين خود كور نيستيم، ولى همان طور كه اولى گفت:
تصيدت الدنيا رجالا بفخها فلم يدركوا خيرا بل استقبحوا الشرا
و اعماهم حب الهوى واصمهم فلم يدركوا الا الخسارة و الوزرا
گويند: در آن مجلس كأنّ بني اميّه را سنگ لقمه شده بود. و آن مرد هم با زن خود خارج شدند، و عمر براى ميمون بن مهران نوشت:
سلام عليك من خداى بى همتا را حمد ميكنم، اما بعد: من كلام تو را فهميدم و از ورود آن دو مرد و يك زن آگاه شدم، خدا قسم آن مرد را تصديق نمود و آن را قسم راستى قرار داد و نكاح او را ثابت كرد و تو هم به اين مسأله يقين داشته باش و به آن عمل كن و السلام عليك و رحمت اللَّه و بركاته.
الملاحم و الفتن، يا فتنه و آشوبهاى آخر الزمان، ابن طاووس، على بن موسى- نجفى، محمد جواد،216