خطیب خردسال
دوان دوان از مسجد برگشت و مثل همیشه نزد مادرش رفت. دو عدد متکا روی هم گذاشت تا شکل منبر شود و در عالم کودکی اش بر منبر بنشیند و سخنرانی کند.
این کار هر روز تکرار میشد، یعنی آنچه را که در مسجد بر پدربزرگش نازل شده بود تمام و کمال برای مادرش تعریف میکرد و آیات قرآن را برای او میخواند و به این شکل مادر را از وحی الهی که بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل شده بود مطلع میکرد. مادر نیز به حافظه ی پسر هفت ساله اش می نازید و به شیوایی کلام فرزند خردسالش افتخار میکرد.
گویا آن روز اتفاقی افتاده بود. سخنران کوچک ما مثل روزهای قبل عادی و روان صحبت نمیکرد، گاهی در سخنانش وقفه ایجاد میشد و گاهی نیز مطلب را به درستی نمیرساند… مادر پرسید:
- پسرم، چه شده امروز نمیتوانی راحت حرف بزنی؟
- مادر، مثل شاگردی شده ام که در حضور استادش باشد و نتواند راحت صحبت کند، گویی شخص بزرگی حرفهای مرا میشنود…راستش مادر جان، هول شده ام.
در این هنگام علی علیه السلام از پشت پرده بیرون آمد و پسرش (حسن) را در آغوش گرفت و بوسید. سپس گفت: احسنت، مرحبا، پس توبودی که هر روز آیات خدا را برای مادرت میخواندی…. .
مناقب، ج 4، ص 7.
جانم فدای حسنت یا زهــــرا(س)