الهی رضاً برضاک
قلب الاسد بود، وسط تابستان، از آسمان وزمین آتش می بارد، حرارت بالای 45 درجه، بیابان نینوا را فرا گرفته است، هر کس از آن گذر کندبیتابانه سعی می کند تا از آن بیابان سوزان عبور کرده وخود را نجات دهد.
امّا چه می شود کرد، کشتی قافلۀ کوچکی در آن گرمای طاقت فرساو در آن دشت مخوف، مظلومانه در گرداب امواج دریای ظلم طغیان گرفتار آمده و دست وپا می زند وهرچه صدای هل من ناصرینصرنی سالار قافله از حلقوم مبارکش برآن دشت می پیچدوناله های مشتی زن وبچۀ بی پناه به اوج آسمان می رسد، به همان اندازه زوزۀ گرگان درندۀ آن دشت پراز بلا، بیشتر شده وفریاد خورا بلند می کنند: ای حسین! آیا می خواهی خود را به ما بشناسانی؛ ما تورا به خوبی می شناسیم، فرزند فاطمه دخت پیغمبری ونام پدرت علی است.
آری او حسین بود که ترسایان از روبرو شدن با روی معصوم او، پرهیزکرده وخود را کنار کشیه وتن به ذلّت وخواری دادند.
او حسین بود، پنجمین وآخرین نفر از مجموعۀ میدان مباهله واهل کساء؛ که مظلومانه رو به سوی آن ناکسان گرفته وفرمود: هل من ذابّ یذبۀ عن حرم رسول الله؟ هل من موحّد یخاف الله فینا؟ هل من مغیث یرجو الله فی إغاثنا؟ وارتفعت أصوات النساء بالعویل؛ آیا دور کننده ای هست که از حرم رسول خدا دشمن را دور کند؟! آیا خدا شناسی پیدا می شود دربارۀ ما از خدا بترسد؟ آیا فریاد رسی وجود دارددر برابر کمک به ما به رحمت خدا امیدوار باشد؟! در این حال صدای ناله وشیون بانوان حرم بلند شد…
او حسین بود که اگر لب به نفرین می گشود در مباهله وکربلا، ترسا ومسلمانی زنده نمی ماند، امّا این کار را نکردولب فرو بست، فقط زیر آن همه شکسته های شمشیرونیزه وسنگ، با صدای لرزان عشق می گفت:الهی رضاً بقضائک وتسلیماً لأمرک ولا معبودَ سواک