از اول شب
28 شهریور 1394 توسط hosna
دل كه به محبتش مشتعل مي شد تا نفس آخر مي سوخت. سر و دستار نمي دانست كه كدام اندازد.
حكايت: معشوق كه دير دير بينند
آخر كم از آن كه سير بينند.
چه نـاله و ندبه ها و نوحه و سينه و آقا آقاهايي كه سر شب نم نم در مي گرفت و تا صبح سيلي مي شد وبي اختيار هرچه كه بود و نبود مي رفت و با خود مي برد. مراسم دعاهايي كه خود به خود و آرام آرام متصل مي شد به نماز صبح، بي آن كه كسي متوجه بشود و اين غير از جلساتي بود كه به شكرانه، جمعي پيمان مي بستند و از سر شب تا صبح به طلب و تمناي توفيقي در عمليات براي برادران در خط دعا مي كزدند .