25 اردیبهشت 1394 توسط hosna
بارالها! چگونه باور كنم نبودنش را وقتي كه محبت دستي نوازشگر در تار و پود وجودم ريشه مي دواند.
چگونه باور كنم سكوت درياي چشمهايم را وقتي كه قايق مهربانيش بي ناخدا در اوج آسمانها به پيش مي رود.
آدينه كه مي شود قاصدكهاي دلم را روانه آستان دوست مي كنم تا پيام آور حضور صدفي باشد كه يازده مروايد سبز را با خود به همراه دارد.
وقتی كسي نيست كه درد آشنايم باشد فرشته اي پيدا مي شود تا در خلوت شبهاي تار تسلي بخش خاطرم باشد.
هنوز ستاره اي بي نورم كه در انتظار شعاعي از خورشيد لحظه شماري مي كنم. كويري در انتظار آبم و حتي درياي اشكهايم كويرتف زده وجودم را سيراب نمي كند.
از ستارگان آسمان سراغ مي گيرم و چون پرنده اي عاشق گمگشته ام را درميان فرشتگان آسمان مي جويم. با من بگو چگونه از رويش ياس ها بگويم ، وقتي كه نرگسي هاي چشمم در انتظار آمدنت سوسو مي زنند.
هر شب با ياد تو به خواب مي روم و صبح در انتظار … مي دانم كه مي آيي و غبار غم و اندوه هزاران ساله را از قلبهاي خسته مان مي زدايي و اشكهاي زلالمان را از گونه هايمان برمي چيني.
مي آيی و ضريح گمشده ياسي كبود را نشانمان ميدهي و مسيح مريم را با خويش همراه مي سازي . مي آيي و صندوقچه موسي را برايمان مي گشايي و آنگاه در كنار كعبه عشاق سر بر آستان بندگي خدايي مي سايي كه آمدنت را به منتظران و مستضعفان جهان وعده داده بود.
مي آيی و در فراسوي نگاه منتظرمان، قلبهاي كوچك و اميدوارمان را به هم پيوند ميدهي و آن روز، روز شادی چشمهای منتظری است كه عاشقانه می گريند و به سويت بال و پر می گشايند