اعتراض شديد اصحاب بزرگ و طرفداران امام علي (ع) باعث شد كه ابوبكر بالاي منبر، خاموش شد و نتوانست پاسخ بگويد، و پس از مدتي سكوت گفت :
وليكم و لست بخيركم و علي فيكم اقيلوني اقيلوني .
من زمام رهبري شما را بدست گرفتم ، ولي تا علي (ع) هست من بهترين فرد شما نيستم ، مرا رها كنيد و به خودم واگذاريد.
عمر فرياد زد: اي فرومايه از منبر پائين بيا، وقتي كه تو نمي تواني به احتياج و استدلال اصحاب پاسخ بدهي چرا خود را در چنين مقامي قرار داده اي ؟…
ابوبكر از منبر پائين آمد و به خانه خود رفت و سه روز از خانه بيرون نيامد. در اين ميان با تلاش افراد، چهار هزار نفر شمشير بدست اجتماع كرده وارد خانه ابوبكر شدند و او را همراه عمر، به سوي مسجد آوردند، عمر سوگند ياد كرد كه اگر هر كدام از اصحاب علي (ع) مثل چند روز گذشته سخن بگويد سرش را از بدنش جدا مي سازم .
در چنين جو خطرناكي دو نفر از ياران علي (ع)، برخاستند و سخن گفتند، نخست خالدبن سعيد برخاست و مقداري سخن گفت ، امام سپس در اين هنگام سلمان برخاست و فرياد زد: الله اكبر الله اكبر، با اين دو گوشم از رسول خدا(ص) شنيدم ، و اگر دروغ بگويم هر دو گوشم كر شود، كه فرمود: هنگامي فرا رسد كه در مسجد، برادر و پسر عمويم (علي عليه السلام) با چند نفر از اصحاب نشسته باشند، ناگاه جماعتي از سگهاي دوزخ به سوي او بيايند و او و اصحابش را بكشند شكي ندارم كه شما قطعا همان سگهاي دوزخ هستيد.
عمر تا اين سخن را شنيد به سوي سلمان حمله كرد، ولي هنوز به سلمان نرسيده بود، امام علي (ع) گريبان عمر را گرفت و او را به زمين كشانيد، سپس به عمر گفت :اي فرزند صحاك حبسيه ! اگر مقدرات و دستور الهي ، و پيمان با رسول خدا، پيشي نگرفته بود، امروز به تو نشان مي دادم كه كداميك از ما ضعيفتر هستيم و ياران كمتر داريم . سپس امام علي (ع) اصحاب خود را ساكت كرد، و به آنها فرمود: متفرق گرديد، آنها رفتند…
داستان دوستان ، محمد محمدی اشتهاردی