مامان گلم میگه: اوایل انقلاب که امام تازه اومده بودند یک قاب عکس بزرگی از امام توی همه ی خونه ها بود؛ همشون هم شکل هم بود. یه جورایی افتخارهمه بود، مثل همین حالا. ما هم یکی از اونا داشتیم که عاشق اون عکس بودم، اینجا را داشته باشید.
صغری خانوم، دوست صمیمی من که تازه از شوهرش جدا شده بود و جایی نداشت، ظرفای چینی خودش رو آورده بود خونه ی ما تا براش نگهداری کنیم. خونه های قدیم یه طاقچه هایی بالای بالا داشتند که بهش میگفتند«رَف». منم به خاطر اینکه امانت بود روهم روهم چیده بودم توی همون «رَف». یه روز که از خونه رفته بودم بیرون، وقتی برگشتم، دم در خونه، همسایۀ دیواربه دیوارمون که خدا رحمتش کنه صدام زد و گفت:«چرا این چینی شکسته هاتون رو تو خونه ی ما ریختید؟؟» گفتم:«ما ریختیم؟! نه از ما چیزی نشکسته!» گفت:« بیاببین. خونه ی ما پر از چینی شکسته است.» وقتی رفتم دیدم بـــــله! یه عالمه چینی شکسته ریخته توی حیاطشون. شک کردم، آخه گل وبته هاش مثل چینی های ما نبود. یه دفعه شوکّه شدم که ای وای نکنه چینی های صغری خانم باشه؟! دویدم سمت خونه، بالای رَف را نگاه کردم دیدم هیچی نیست. خیلی ناراحت شدم چون هم امانت بود وهم نمی دونستم کارِکیه. خلاصه شب که رفتیم مسجد توی صف نماز دیدمش وجریان را براش توضیح دادم … . چند روز بعد حمید که 5 سالش بود توی راهرو نشسته بود وتو عالم خودش بود و شعرمی خوند. دقت کردم ببینم چی می خونه که یه دفعه آوازخوند:«من که چینی های صغری خانم را نشکستم، من که… » تازه فهمیدم که ای وای!
خب حتما تعجب می کنید که این چه ربطی به انقلاب داره؟!
اومدم کنارش وبه خوبی گفتم :« پسرگلم! عزیزم! می دونی که یه امام خمینی اومده و با خودش یه کتاب آورده که هرکی کارای بد بکنه ودروغ بگه توی اون کتاب می بینه حالا تاخودش متوجه نشده بگوببینم تو می دونی چینی ها را کی شکست؟» دیگه نتونست انکار کنه. ترسیده بود. گفت:« من و رامین(پسرعمۀ شیطونش) عکس امام را پیداکردیم و وقتی که شما نبودی می خواستیم بزنیم به دیوار. نمکدون را برداشتیم تا باهاش میخ بکوبیم، نمکدون شکست و ماهم از ترس اینکه دعوامون نکنی می خواستیم نمکدون صغری خانم را براداریم بزاریم جای نمکدون خودمون تا شما متوجّه نشی، یه چوب بلند برداشتیم تا از اون بالا نمکدون را بیاریم پایین، ظرفا یکی یکی افتادند ولی نمکدون نیفتاد. بعدشم همه را جمع کردیم وبرای اینکه نبینی ریختیم خونۀ گلی خانم، همین.»
هیچی دیگه، قضیه را برای صغری خانم تعریف کردم که گناه دیگران شسته نشه. بعدشم یه زنجیر طلا داشتم رفتم فروختم وخسارت امانتش را دادم. ولی هرسال توی ایام سالگرد انقلاب این خاطره یادم میاد.