من با تو زندگی نکنم پیر می شوم
بی تو من از جوانی خود سیر می شوم
من در شعاع پرتو شمس الشّموسیت
بی اختیار پیش تو تبخیر می شوم
آیینه کاری حرمت ذره پروری است
من در رواق چشم تو تکثیر می شوم
در صحن کهنه سوی تو کردم نماز را
اینجاست آنکه لایق تکبیر می شوم
من در شمار سلسله راویان شدم
چون با حدیث سلسله زنجیر می شوم
من گریه ام گرفته کمی هم به من بخند
دارم به پای خویش سرازیر می شوم
یک شب نشد که بی گُنه آیم زیارتت
اما دوباره پیش تو تقدیر می شوم
وقتی که آه میکشم از پرده ی نیاز
بی پرده با تو صاحب تصویر می شوم
بیچاره من که نیست قلمدانم از طلا
هر چند با نگاه تو اکسیر می شوم
نقاره خانه ات ز کجا آب می خورد
کز بانگ آن چو سیل سرازیر می شوم؟
آن نامه ام که از سر تعجیل و اضطراب
بر بال کفتران تو تحریر می شوم
این رنگ طوسی از دل سرخم نمی رود
گرچه دورنگ،دور ز تزویر می شوم
برداشت سیل گریه بساط زیارتم
نم نم دوباره قابل تعمیر می شوم
حوض حیاط تو بدهد مرده را حیات
من نیز با تو عیسی تاثیر می شوم
وقت ورود در حرم تو هوایی ام
وقت خروج تازه زمین گیر می شوم
بادا شلوغ دور و برت کعبه ی عزیز
من حاجی توام که به تقصیر می شوم
یک روز اگر که زینت دیوار تو شوم
آیینه را گذاشته شمشیر می شوم